۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

"در شگفتم که چگونه بهار شد"


يك خانم سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند.  

رز: چرا داری با خودت می خندی؟
من: پنج شنبه داشتم می رفتم سر کار دو تا چک هم داشتم که باید می خوابوندم به حسابم. تو راه داشتم به این فکر می کردم که اول برم بانک یا اول برم سر کار بعد برم بانک که یک هو به خودم گفتم "منو باش! بانک که روز اول بهار باز نیست". بعد از چند دقیقه تازه یادم افتاد کجام و این که این جا بانک ها روز اول بهار بازند.
رز: برو خدارو شکر کن فقط حس مکانت بهم ریخته، آدم ها از طرف شما میان این طرف حس زمانشون هم بهم می ریزه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر