۱۳۹۴ تیر ۱۴, یکشنبه

اوقات فراغت خود را در برزخ چگونه می گذرانید؟

همچون همه پیشنهادهای آدم های عجیب که اول غریب به نظر می آیند و ناشدنی، بعد جالب به نظر می رسند و محتمل،  و بعد می شوند چیزی غیر قابل انکار؛ همچون هر ایده نبوغ آمیزی که در ابتدا پذیرفتنش اینهمان با حماقت است و در نهایت انکارش، ما نیز شبی خود را در حال کشیدن نقشه دستبرد به موزه یافتیم. بی هیچ صحبت قبلی. شش نفر آدم عاقل بی هیچ مقدمه چینی. همچون تخته بازی ناشی ناگاه شش در شده بودیم.
در یکی از همان شب هایی که من از خانه سالمندان بر می گشتم تا با صدای گرفته  گزارش دهم که امروز دیگر پدرم چه چیزی را به خاطر نیاورده است. در یکی از همان شب هایی که لیلا زیر لب آواز می خواند و هاشم لبش را می جوید و با لب تاپش ور می رفت و کارلوس برایمان غذای مکزیکی می پخت. در یکی از آن شب هایی که ثریا و هاکان ناگهان یک دقیقه قبل از حاضر شدن شام بازی تخته شان را نیمه تمام نگذاشتند و ترکمان نکردند. در یکی از آن شب هایی که معاشران شبانه داد سخن می راندند از آن جهانی که منتظرشان بود، از آن جهانی که منتظرش بودند. درست در یکی از همان شب ها هاشم گفت: "این نقشه سه اتاقی است که قرار است به بخش دائمی اضافه شود" و لب تاپش را دور میز چرخاند. بر مخیله هیچ کس خطور نکرد که بپرسد کدام سه اتاق. جفت؛ تاق.  لیلا که تا رسیدن لب تاپ به سر میز سررسید آوازش نرسیده بود سیگاری روشن کرد و گفت: "قرار است هفده تابلوی تازه بزنند به دیوار" لیلا  این جا بهیار بود. در مصر پرستاری می کرد و قبل از بهار و خزان عربی آمده بود کانادا و  چون کار پرستاری پیدا نکرده بود بهیار شده بود. هفته ای دو روز هم می رفت داوطلبانه در موزه هنرهای معاصر کار می کرد. چنگ می نواخت و آواز می خواند. هر انگشتی که بر آن چنگ عظیم می سراند چنگی هم به دل هاشم بینوا می افتاد. هاشم در یک شرکت بزرگ کامپیوتری کار می کرد. از پدر و مادری لبنانی در کانادا به دنیا آمده بود. یک سالی از عمرش را صرف دلبسته کردن لیلا کرده بود و یک سال بعدش را صرف زندگی کردن با لیلا و باقی عمرش را هم به نظرم قرار بود صرف این کند که چگونه می تواند لیلا را فراموش کند. کدام ابلهی گفته بود انسان فراموشکار است؟ نزدیک به دو سال می شد که دفتر رابطه رسمی شده شان رسمن به پایان رسیده بود ولی حسب الحال مشتاقی همچنان باقی. لیلا تنها سیگاری جمعان بود. پک دیگری هم کشید و گفت: "در واقع شانزده تابلو. یکی از تابلوها را درست روز بعد از افتتاح نمایشگاه می فرستند بلژیک". کارلوس آشپز بود. مکزیکی ریزنقش سرزنده ای که روزها در یک رستوران یونانی با صاحب بدعنق ایرانی پیتزای کارگرساختمانی خفه کن می زد و شب ها برای ما بهترین غذاهایی که می شد از ذرت و لوبیا در آورد می پخت. با پیشبند آشپزی نشسته بود سر میز که رویش به اسانیایی نوشته بود: "آمریکای لاتین برای آمریکای لاتینی ها". از من پرسید: "تابلو را تو انتخاب می کنی یا ما؟" رویم را بر گرداندم سمت ثریا و هاکان؛ زوج استانبولی که بی امان معاشقه می کردند، تو گویی اجل تنها در رختخواب امانشان داده بود. معمولن میز شام را نچیده و دست آخر بازی تخته را چیده ترک می کردند تا بروند طبقه بالا از گرسنگی و عشق بمیرند.آن شب اما به احترام پدر من سر میز مانده بودند. هاکان سرش را انداخت پایین. ثریا ولی لبخند زد. سکوت محض. همان برزخ همیشگی بین این جا و آن جا. گفتم: "شما انتخاب کنید" . لیلا سیگارش را از پنجره آشپزخانه به تاریکی شن های خیابان بخشید و گفت : "ما انتخاب کرده ایم". گفتم "ممنون. نمی پرسم کدام". ثریا گفت: "پدرت هم از انتخاب ما راضی خواهد بود." گفتم: "اگر یادش باشد." لیلا گفت: "یادش می ماند. همه این کار را داریم می کنیم چون یادش خواهند ماند. برای مدت طولانی یادش خواهد ماند".
پدرم بارها آمده بود سر این سفره و با این بچه ها غذا خورده بود و راکی بالا انداخته بود. ایده اوقات فراغت در برزخ را هم او بود که اول بار مطرح کرد. ما که همه جز هاشم هشتمان گره نهمان بود می نشستیم و از راه های پول در آوردن حرف می زدیم. پدرم می گفت این دنیا را سرمایه داران مال خود کرده اند و آن دنیا را روحانیون. آدمی که سر وکارش در حساب و کتاب باشد باید بجنبد و کاری برای برزخ دست وپا کند. یک بازار دست نخورده و بکر پر از آدم منتظر. می گفت باید یک شرکت بزنیم و آدم ها را آماده کنیم تا اوقات فراغتشان در برزخ را به شکل مفید و جذابی سپری کنند. چون هر آدمی از یک جا نشستن و منتظر ماندن خل می شود و اگر یک مشت روح دیوانه درصحرای محشر دنبال نامه اعمالشان بدوند ممکن است اساس سوال در روزقیامت برود زیر سوال. بر آدم محجور حرجی نیست.
صحبت از گذران اوقات فراغت در برزخ شد مانترای این خانه. شب که میامدیم پشت این میز خوراک لوبیای کارلوس را بخوریم و راکی بنوشیم، از آن چه خودمان می خواهیم می گفتیم و آن چه باید برای جلب مشتری انجام داد. مرهم زخم های این روح های خسته و اجسام گرسنه می شد اوقات فراغتشان در برزخ. به این فکر می کردند که اگر همه این دلخستگی ها و دلتنگی ها را ببرند با خود جایی در میان راه تلنبار کنند چه بلایی برسرشان خواهد آمد. می گفتیم و می خندیدم و چهارستون بدنمان می لرزید. حال هاشم از همه نزارتر بود البته. این غم جانکاه اگر با جان دادن هم کاهش نیابد چه؟
      این بود که بدحافظگی که بر ذهن پدر من مستولی شد همه به همراه او بدقلقی پیشه کردند. نظاره حال او حال همه را نزار می کرد. پنج شنبه ها که موزه گردی رایگان بود می بردمش موزه هنری های معاصر. هر بار کمتر از سابق نظر می داد تا این که کم کم کلن ساکت شد تا آن روز کذا. لیلا آمده بود استقبالمان. لیلا را شناخت. لیلا خیلی خوشحال شد. رقابت نانوشته ای بین عزیزان است که کدام آخر از یاد عزیز آلزایمری می رود. پرسید شما این جا کار می کنید و لیلا پاسخ داد آری. اصرار بر این که من در مصر پرستار بودم هرچند این جا بهیارم  از حوصله هر سه مان در آن عصر پنج شنبه خارج بود. پدرم گفت می توانید من را ببرید به آن اتاقی که تابلوی من را زده اند. بعضی سوال ها خیلی سختند. مثل این سوال که اوقات فراغت خود را در برزخ چگونه می گذرانید. لیلا به من نگه کرد. سکوت در میانه برزخ. بعد پدرم خودش پا پیش گذاشت و گفت نکند در آن اتاقی است که دارند تعمیر می کنند؛ و لیلا همه شفقت پرستارانه اش را جمع کرد تا بغض نکرده بگوید اتاق سه هفته دیگر آماده می شود.
لیلا از هم یادش رفت. اما این از یادش نرفت که تابلویی دارد در یکی از اتاق های موزه هنرهای معاصر کشوری که دیگر خاطرش نیست در چند سالگی به آن مهاجرت کرده است. و این شد که من هر پنج شنبه می آمدم و می گفتم که باز هم سراغ تابلویش را گرفته ولی فلان و بهمان چیز را دیگر به یاد نمی آورد. و یکی از این پنج شنبه ها آن کارلوس بی خدا و پیغمبر گفت پدرت همه اوقات فراغتش در برزخ را حسرت این خواهد خورد که آخربار تابلو اش را در موزه ندیده از این دنیا رفته است. من و لیلا و هاکان و ثریا خشکمان زد. کارلوس عزیز دل من، تو که کمونیستی چرا؟ هاشم اما زد زیرگریه. این غم جانکاه اگر با جان دادن هم کاهش نیابد چه؟
فردا شبش کسی حرف نمی زد. لیلا هم آواز نمی خواند. سیگار پشت سیگار می کشید. ناگهان برگشت و به هاشم گفت: "باید نقشه موزه را پیدا کنی". یار دارد سر صید دل هاشم یاران. این آخرین باری بود که کسی در این جمع به دیگری گفت چه کار کند. ناگهان و برمبنای یک نقشه از پیش تعیین شده هر کس فقط اعلام کرد که چه خواهد کرد.
چرخش لب تاپ هاشم پایان گرفت و هرکس گفت قرار است چه کار کند. قرار شد ثریا غش کند و وقتی که دو مراقب اتاق 3A آمدند سراغش فقط با ترکی استانبولی با آن ها حرف بزند. هیچ چیزبه قدرت یک زبان غریب دستگاه شناختی آدم را مختل نمی کند. علی الخصوص زمانی که گوینده سربند به سر کرده باشد. پیش از آن که بی سیم بزنند هاکان سربرسد و با انگلیسی شکسته بسته ای بگوید برادر خانم است. بگوید حال خانم آن قدرها هم بد نیست؛ می خواهد سربندش را باز کند ولی بنا به معذورات شرعی نمی تواند این کار را در حضور مردان غریبه بکند. این جا لیلا که معلوم نیست چرا اتاقش را ترک کرده داوطلبانه پا پیش بگذارد و به دو مأمور حقوق بگیر موزه بگوید می ماند این جا مراقبت می کند و به جایش آن ها بروند مواظب 2D شوند. قرار شد کارلوس ریز جسته که نقاشی انتخابی پدرمن را زده زیرلباسش بیاید توی A  و آن نقاشی را بزند به کنج  اتاق. آن جایی که تابلویش را قرض داده اند به موزه ای در بلژیک. کسی را بابت نقاشی قاچاق کردن به داخل موزه بازرسی بدنی نمی کنند. و من پدرم را از دستشویی معلولین بیاورم توی 3A. آرشیتکت این موزه خوشبختانه قبل از آن که این سه اتاق جدید را اضافه کنند و در دستشویی معلولین را به روی یکی از آن ها بازکنند در گذشته است. وگرنه خدا می دانست اوقات فراغتش در برزخ را قرار بود چگونه سر کند. قرار شد هاشم در راهرو قدم رو برود  و در لحظه مقرر روی در اتاق3A   بزند ورود افراد متفرقه ممنوع.
موزه روها آدم های مودبی هستند. کسی مزاحممان نشد. من گفتم: "نقاشی تو هم که آن گوشه است". ثریا هنوز روی زمین بود. لیلا جلو آمد و سلام کرد. کارلوس که داشت به نقاشی نگاه می کرد کنار رفت و جا را برای من و او باز کرد. ثریا پاشد و با هاکان آمدند کنار ما. دست در دست هم.  هاشم هم آرام از میان دری که رویش زده بودند ورود متفرقات ممنوع خزید تو. پدرم عینک نزدیک بینش را با عینک دوربین عوض کرد. نمی دانست کدام کدام است ولی می دانست عوض کردنشان به کارش می آید. بعد از لیلا پرسید شما این جا کار می کنید، لیلا لبخند زد و گفت بله آقا. گفتم خدا نکند بپرسد چرا اثرش قاب ندارد. این حتمن هنوز به  یادش بود که همه آثار موزه قاب دارند و هیچ کاری را با پونز به دیوار نمی زنند؛ حالا موزه هرچقدر معاصر هم می خواهد باشد. عینک هایش را دوباره عوض کرد و به لیلا گفت: "ترجمه عنوان اثر من دقیق نیست." لیلا عذر خواهی کرد و گفت مگر عنوان اولیه اثر چه بوده است. مکث. سکوت. برزخ. "بعدن از پسرم بپرسید. عنوان دقیق را به شما خواهد گفت".


*از مجموعه منتشر نشده "همه مرگ های پدرم"