۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

شخصیت ننویی

بعضی اوقات از طرف شرکت ترجمه مأمور می شوم که به عنوان شاهد در جلسات ارزیابی شرکت کنم. نمی دانم چرا برخی چیزها مثل یکتایی خداوند، شهروندی کانادا و ارزیابی روانشناسانه مصدومین تصادفات رانندگی به شهادت احتیاج دارند.  انگلیسی مصدومین در این گونه جلسات ردخور ندارد و به مترجم هم نیازی نیست. فقط باید فرد سومی در جلسه بنشیند و بشنود و امضا کند تا محتویات جلسه رسمیت پیدا کند. به ندرت پیش می آید که به سوال و جواب های رد وبدل شده در این جلسات گوش کنم. معمولن صحبت ها تکراری است و من از این فرصت بی نظیر نود دقیقه ای که خداوند یکتا برای رویابافی روزانه در اختیارم می گذارد حظ نظر می برم و امیدوارم که تأثیر سوئی هم بر پیشینه ام نداشته باشد. بیشتر اوقات در میانه های جلسه از این که این شغل را انتخاب کرده ام شرمنده می شوم و از این رو جلسه که تمام می شود چک بیست و پنج دلاری ام را می گیرم و بالفور می روم جایی مانند سیاره نشین شازده کوچولو شرمندگی ام را فراموش کنم. آن چه اما من را به دنبال کردن صحبت های افسانه با دکترش راغب کرد پیراهن تیم ملی برزیل بود. در دو بازی به اندازه انگشتان دو دست گل خورده باشی، جام طلا را بدهی به بزرگترین تهدیدت و کفش طلا را بدهی به بزرگترین کابوست و بیایی جلوی مرد غریبه اسرار مگویت را بریزی بیرون، آن هم یک روز بعد از پایان همه چیزها، تنت هم یک پیراهن زرد طلایی باشد با شش ستاره. نفهمیدم انتظار بردن جام ششم را داشته یا این که قبل از آن که به سیاره هفتم پا بگذارد از هر اخترک ستاره ای بر پیرهنش حک کرده بود. لاجرم، شادابی چهره اش هم اصلن ربطی به طرفداران این روزهای برزیل نداشت.
برای آن که همه چیز از این که بود عجیب تر هم بشود در میانه راه دکتر از افسانه پرسید که کار کتابش به کجا رسیده و افسانه گفت که تمام شده است. من البته مانند هر شاهد وظیفه دانی سکوت پیشه کردم. جلسه که تمام شد با هم از اتاق دکتر خارج شدیم و من دیگر سکوت را جایز ندانستم و پرسیدم اسم کتابش چیست.
"شخصیت همه چیزها"
نمی دانم بالا رفتن ابرویم بود یا افتادن لبخند به گوشه لبم که چهره افسانه را ناگهان در هم برد و آن را مبدل کرد به چهره یک طرفدار دو آتیشه بزریل در نیمه اول نیمه نهایی جام جهانی. فکر کردم بد نیست کمی خودم را توضیح بدهم و بگویم قصد سوئی نداشتم. گفتم که پیش ازآن که شغل شاهد زنده را به عنوان کار نیمه وقت بپذیرم فلسفه خواندم والبته برایم عجیب است که بشود شخصیت همه چیزها را در یک کتاب نوشت – البته به جز کتب مقدس -  که امیدوارم کتاب ایشان از آن رده نباشد. عاقل تر از آن به نظر می رسیدند که مدعی داشتن کتاب مقدس باشند.  
چند دقیقه ای برایم از کتابش گفت. آن جور که  دستگیرم شد ادعای گزافی نداشته بلکه صرفن خواسته عنوانی طنزآلود برای کتابش انتخاب کند. کتاب شبیه یک دایرت المعارف بود و شخصیت آدم ها را بر مبنای اشیا جهان توضیح می داد. خواستم مثال بزند.
"مثلن این آقای دکتر شخصیت ماشین چمن زنی دارد. سطح را خوب و یک دست کوتاه می کند جوری که از جلسه بیرون می آیی فکر می کنی به به چه قشنگ. ولی به ریشه نمی زند و چندی که بگذرد همان آش است و همان کاسه. در ضمن شخصیت های ماشین چمن زنی یک خاصیت مشخص دارند: نباید سیمشان برود زیر ماشین."
اصلن تعبیر بدی نبود. پرسیدم نظرش در مورد من چیست.
" دیدی بعضی از مغازه ها هستند مختص وسایل آشپزخانه؟ بعد یک هو یک روز  یک سری چیزهای بی ربط به آشپزخانه هم می فروشند؟ معمولن هم قیمتشان خیلی خوب است. مثل قفسه کتاب. آدم برای خرید دیگ و ماهیتابه و هونگ میرود آن جا ولی با یک قفسه بر می گردد خانه که اصلن لازمش نداشته. بعد نمی داند باهاش چه کار کند. به این راحتی هم نمی شود از دستش خلاص شد. شما از ان قفسه های کتاب هستی در مغازه لوازم  آشپزخانه فروشی."
این هم بد نبود. شخصیت همه چیزها. رفتم در فکر شخصیت دوستان و دشمنان. خداحافظی کردیم. سوار ماشین که شد شیشه را پایین کشید.
"فرهاد کنجکاو نپرسیدی چرا شیش ستاره؟"
گفتم داشتم به شخصیت دور و بری هام فکر می کرد.
"اگر نپرسی فکر می کنم نظر سوئی داشتی اون جور زل زده بودی به اون جای پیرهنم!"
گفتم خب باز جدای شکر خدای واحد باقی است که می شود رفع سوء پیشینه کرد. واقعن چرا شش ستاره؟
"نمی دونم. من خیلی هم اهل فوتبال نیستم. هدیه است. از طرف یک شخصیت ننویی."
طلب توضیح کردم.
"شخصیت ننویی دیگه. ننو همیشه نشان راحتی و آرامشه. بخصوص توی تبلیغ  ها. یکی تو ننو وله که انگار خیلی هم داره بهش خوش می گذره. البته تا وقتی وارد یک ننو نشدی این جوریه. همین که وارد می شی می فهمی که چه جای ناراحتیه! کلن هم نمیشه تعادلتو حفظ کنی. بعضی ها این جوری اند."


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

حق تقدم

این بار که به عنوان مترجم به یک جلسه ارزیابی مستقل رفتم با اسفندیار آشنا شدم که اصرار داشت به رسم دوستان کانادایی اش فند صدایش کنم. فند از آن آدم هایی بود که بخت با ایشان یار است و عشق زندگی شان را زود پیدا می کنند. فند عاشق موتورسواری بود. اما مثل همه عشق های بزرگ عشق فند هم به هجران انجامید بود.  یک روز یک شنبه فند سوار بر موتور سر یک چهارراه با یک خودرو تصادف می کند و استخوان سالمی در بدنش نمی ماند. هیچ یک از دو پایش را نمی توانست بدون درد و زحمت خم کند. اصرار اصرار که حق تقدم با او بوده است. کاری به سوال های آقای دکتر نداشت و مرتب از خاطرات موتور راندنش داد سخن می راند. از قرار موتور سوار بسیار متبحری بوده، آن چنان که زبان دوستان از توصیف راندن او قاصر مانده و ناچار اصطلاحی برای توانایی های فوق العاده او جعل کرده بودند: فندلینگ.  چندین بار برای من و آقای دکتر توضیح داد  که جوری موتورسواری می کرده که تو گویی فردایی در کار نیست. حتی گفت از عزیزانش خواسته روی سنگ قبرش بنویسند: "فند - جوری زیست که انگار فردا وجود ندارد". جالب بود که به نوشته روی سنگ قبرش فکر کرده و می کند. فکر می کردم این امر جز حقوق بازماندگان است. بالاخره کاسه صبر آقای دکتر از لبریز شد و تذکر لسانی داد که قرار نیست این جا در مورد مقصر تصادف بحث کنیم و باید بچسبیم به مسائل پزشکی و جسمی فند؛ چرا که او – یعنی آقای دکتر - گزارشش را به مقامات بیمه خواهد فرستاد و نه کارگزاران راهنمایی و رانندگی. حرف های دکتر را که برای فند ترجمه کردم لب و لوچه اش آویزان شد. اما باز هم وقتی دکتر پرسید در این لحظه خاص مشکل اصلی اش چیست جواب داد این که نمی تواند موتور سوار شود. زهر هجری که مپرس. یک لحظه در ترجمه مکث کردم. طبعن جواب خوبی نبود. شرکت بیمه چندان نگران اوقات فراغت بیمه شدگانش نیست و اگر دکتر گزارش نمی داد که فند نمی تواند درست راه برود و جسم سنگین بلند کند و افسرده است و چه و چه مستمری بیمه اش خیلی زود قطع می شد و این منصفانه نبود. از سوی دیگر حق نداشتم به رأی خود چیزی به صحبت ها اضافه کنم. هر چند بعضی اوقات پیش آمده که بعضی جملات را ترجمه نکنم. اما اگر فند حرف دیگری نمی زد نمی شد. دکتر منتظر ترجمه جمله آخر بود. ملتمسانه فند را نگاه کردم. پیش خودم گفتم جان عزیزانت یک کلمه دیگر حرف بزن. دکتر دیگر داشت مشکوک می شد که چرا من ترجمه را متوقف کرده ام.  فکر کنم فند که زبان باز کرد به اندازه مادرش وقتی اولین کلمه زندگی اش را ادا کرده بود خوشحال شدم : "از وقتی نوشته روی قبرم رو برات گفتم رفتی تو فکر. خب من اینو دوست دارم. اختیارشو بدم دست وراثم می دونی چی می نویسن؟" نمی دانستم ولی قطعن نمی نوشتنند به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.  گورنوشته خوبی برای موتورسوارها نیست. "می نویسند: فند - زندگی با او انصاف نداشت؛ حق تقدم با او بود". برای کثری از ثانیه به این فکر کردم که خر بیار و باقالی بار کن به انگلیسی چه می شود.  

۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

داو آخر

این بار که به عنوان مترجم به یک جلسه ترجمه رفتم آقای مصدوم یک نقاش ساختمان بود به نام امیر. زمانی که پشت چراغ قرمز ایستاده بوده خودرویی از پشت با او تصادف می کند و سرش می خورد به فرمان. گردنش گویا آسیب جدی دیده است.  کیسه هوای خودرو اش باز نشده و از این رو هم  بیمه شخص ثالث خودرویی که به او زده غرامتش می دهد، هم شرکت بیمه خودروی خودش. "با یک تصادف دو نشان زدم". درد گردن باعث شده بود نقاشی ساختمان را ول کند و پرتره بکشد. همان کاری که به قول خودش از اول جوانی دوست داشته بکند. همه چیز با غرامت دریافتی از دو شرکت بیمه بر وفق مراد پیش می رفته – البته اگر بشود "وفق مراد را بر گردن کج سوار کرد" - تا این که کم کم پایش به قمار خانه باز می شود. اوایل می رفته و بیست دلاری سر این میز و آن میز می باخته و بر می گشته. دوستانی هم در آن جا به هم زده بود که بازی های جدید را به او یاد می دادند و البته مجموعه ای رفتارهای خرافاتی برای بردن. از شاشیدن بر دست چپ گرفته تا انداختن بخشی از پول برد در رودخانه. بعد اما بیست می شود دویست و بعد هم "به قول این جایی ها بیست تا صدتایی". شرکت بیمه البته کاری ندارد که غرامت گیر از پول غرامت برای رفع چه گیری استفاده می کند. اما می زند و مأمور مستقیم پرونده اش یک شب او را می بیند که دارد خانه اش را ویران و قمارخانه را آباد می کند. خارج از روال جلسات ماهانه، جلسه ای برایش می گذارند و با تردستی و ترزبانی و تردامنی از زیر لبش می کشند بیرون که امیر معتاد قمار است و طبیعتن استدلال می آورند که به پول بیمه نیاز ندارد. پول بیمه که قطع شود یعنی امیر به جای کشیدن چهره آدم ها باید خانه هایشان رنگ کند. کاری که دیگر از آن متنفر است – "شاید هم همیشه بودم". آمده بود دادگاه که بگوید به پای خودش می رود عادتش را درمان می کند ولی علتش درمان نمی شود. یعنی از درد گردن گریزی نیست. یک فیزیوتراپ هم آمده بود که ادعای لاعلاجی را بسنجد و به دادگاه مشورت دهد که حق امیر از زندگی نقاشی چهره است یا دیوار. امیر مغموم بود. معلوم بود که بالای آن گردن آسیب دیده هزار فکر دارد می چرخد. فیزیوتراپ همه گویا از پرونده خبر داشت، چنان که در میانه پرس و جو بحث را به قمار کشاند و عاقل اندر سفیه نگاهی به نقاش داستان ما انداخت و گفت: "قمار خانه بر ریاضیات بد بنا شده است" و این نکته را به مصدوم و مترجم القاء کرد که پولش را در قمارخانه دور نمی ریزد چون می داند احتمال برنده شدن خانه همیشه بیشتر از احتمال برنده شدن مهمان خانه است. یاد معلم های علوم تربیتی راهنمایی افتادم.

قبل از آن که برویم پیش قاضی . استراحت دادند. من و امیر رفتیم بیرون تا او سیگاری دود کند. من سالی هفت هشت بار استعمال برخی اقلام را ترک می کنم و آن لحظه در ترک استعمال دخانیات بودم. "سیگار نمی کشی؟ دکتری؟" گفتم نه. "بهت نمیاد مهندس هم باشی". توضیح دادم که مهندسی از گناهان دوران جوانی است. از آن گناهانی که حالا که دارم به یک مرد جافتاده تبدیل می شوم دیگر نمی توانم درباره اش در ملاء عام و ملاء عوام صحبت کنم. پرسید "نظرت درباره ریاضیات بد چیه؟|" گفتم درست است که بخت قمارخانه بالاتر است و لی همه کسانی که در یک شب بازی می کنند که نمی بازند، بعضی هایشان می برند، هر چند در مجموع قمار خانه برنده است. بنابراین آدمی که پا به قمارخانه بگذارد خیلی هم احمق نیست "به نظرت چرا این قدر آدم پیر در قمارخانه هست؟" گفتم همیشه برایم سوال بوده و احتمالن دلیلش این است که کار دیگری ندارند بکنند. ناگهان رگ گردن آسیب دیده اش بیرون زد. " گفتی که دکتر و مهندس نیستی. پس یک موضوع خیلی مهم رو به یک جمله خیلی ساده بر نگردون. برو یک ذره فلسفه و روانشناسی بخون بفهمی. کار دیگه ای ندارند بکنند؟ این همه کار هست. فکر کردی آدمی که یک پاش لب گور اصلن می خواد برنده شه که چی شه؟ با پول بردنش قراره چی کار کنه، اگر کار دیگه ای نداره؟ اگر کار دیگه ای تو این دنیا نیست. می دونی چرا آدم ها آخر عمر زندگیشونو سر میز می بازند؟ چون این تنها جایی که می تونن منتظر یک اتفاق باشند. منتظر چیزی باشند. یک چیزی که شاید نجاتشون بده. از چی خدا می دونه. هیچ کس فقط یک ژتون نمی ذاره سر میز. شاید کسی که دفعه اول و دومش باشه چرا. ولی اون چند دفعه که بگذره آدم ها همه چیزهایی که ازش متنفرن و همه چیزهایی رو که عاشقشن بازی می کنند. من هر دفعه می شینم پشت میز نقاشی پرتره و نقاشی ساختمون رو می ذارم رو میز. می فهمی. درست وسط میز. پیش روم. هر یک تک دستی که بازی می کنم،. نقاشی پرتره و نقاشی ساختمون رو می ذارم رو میز. ریاضیاتم هم از این معلم امور تربیتی خیلی بهتره" بهش گفتم یک سیگار بهم بده. فکر کردم در این شرایط دردگردن و قاضی و فیزیوتراپ و داو اول و نقد جان بهتر از اینه که ماچش کنم. 

۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه

اعداد نیمه مقدس

پدر من در هزار و سیصد و نود یک هجری خورشیدی و به دنبال یک سکته وسیع قلبی درگذشت. در داستان گویی ید طولایی داشت. جملات قصاری از او به یادگار باقی مانده که نقل محافل دوستانش است و از آن جمله این که بزرگترین مزیت فرد متأهل بر فرد مجرد آن است که فرد متآهل می تواند از همسرش طلاق بگیرد یا همسرش را طلاق بدهد اما فرد مجرد بنا به تعریف از این امکانات محروم است. همچنین از اوست که آدمی اگر در پایان روزی داستانی برای تعریف کردن نداشته باشد روزش را به بطالت گذرانده است. هر چند فوت ناگهانی او ضربه سخت و ضایعه جبران ناپدیری بود من با این سوگ کنار آمده بودم. یا دست کم فکر می کردم کنار آمده ام.
تا این که زد و دوشنبه یک ایمیل از کالجی که در آن درس می خوانم آمد که این جور شروع می شد که ای دانشجوی محترم، متأسفانه درس "خانواده-درمانی در اعتیاد" که قرار بود روز بعد شروع شود لغو شده و این جور تمام می شد که ببخشید اگر دیر خبر دادیم و اسباب زحمت شدیم. من معمولن به نامه های خصوصی جواب نمی دهم چه برسد به نامه های اداری؛ ولی ناگهان ویرم گرفت و یک ایمیل زدم که نه بابا چه اسباب زحمتی. شما مراحمید. واقعیتش این بود که این درس " خانواده-درمانی" افتاده بود روی درس "رشد انسانی"  و من یک ماه پیش به مدیر گروه خوشگلمان ایمیل زده بودم که این دو تا درس افتادند روی هم و به نظرم جدا از تبعات اخلاقی این قضیه، تبعات حقوقی هم بر این امر مترتب است و از آن جمله این که من نمی توانم این ترم فارغ التحصیل شوم چون هنوز به آن درجه از رشد انسانی نرسیده ام که در آن واحد در دو کلاس حاضر شوم. بعد پرسیده بودم می شود بگویید من چه کار کنم. مدیر گروه جواب داده بود هر وقت درس دوباره ارائه شد آن را بگیرید. من در تحیر مانده بودم که مگر می شود درس را وقتی ارائه نشود هم گرفت ولی به روی خودم و روی خوشگل مدیر گروه نیاوردم. شاید فکر کرده بودند من به رشد کافی نرسیده ام و به قیم احتیاج دارم و باید بدیهی ترین جملات را برای این موجود مهجور تکرار کنند. علی ایحال، اکنون می توانستم با طیب خاطر رشد انسانی را بگیرم.
پارکینگ در این کالج من پولی است و نسبتن گران؛ ولی در نزدیکی آن یک پارک-سوار هست که شهروندان می توانند خودروهایشان را پارک کنند و با ذهن و وجدانی آسوده سوار وسایل نقلیه عمومی شوند. سرویس مناسبی هم دارد ویژه سحرخیزان. به این شکل که اگر آدمی خودرویش را قبل از ساعت هشت صبح در آن پارک-سوار محترم پارک کند برای کل روز مبلغ قابل توجهی تخفیف می گیرد. تو گویی این حدیث متواتر به گوش هیئت مدیره شرکت واحد پایتخت کانادا هم رسیده که باریتعالی روزی را صبح زود تقسیم می فرماید. من در مجموع آدم خسیسی نیستم ولی نمی دانم چرا کک تخفیف به تنبان خستم افتاد. صبح زود از خواب بیدار شدم. فکر نکنم در کل تاریخ کسی پیدا شود که از من به دکارت نزدیکتر باشد. نه این که من نیز هراز گاهی می اندیشم و هستم. بلکه چون من را هم اگر مثل پدر فلسفه مدرن یک هفته صبح زود از خواب بیدار کنند اندیشیدن و بودن را یک سره رها و جان را تقدیم جان آفرینی می کنم که روزی را صبح زود توزیع می کند. همین هم هست که از مال این دنیا بهره ای نبردم و البته طبعن از مزایای آن دنیایی هم محرومم. اصلن من و رنه سیبی هستیم که از وسط به دو نیم کرده باشند. هیچ کاری را اول وفت نمی کنیم.
باید می رفتم بخش کمک های مالی که هزینه ثبت نام دروس من را می دهد و به اطلاعشان می رساندم که گروه، خانواده را حذف کرده و من می خواهم رشد را بگیرم. این جا هم دروس را با اسم کوچکشان خطاب می کنند مثل مبانی و وصیت نامه. شماره گرفتم و در صف منتظر ماندم. این جا مردم اگر سرشان برود در صف جلو نمی زنند. فکر می کنم آن چه در مورد حدیث هول قیامت گفته شده در مورد کانادایی ها صدق نمی کند و آن ها در روز حشر هم صبر می کنند سایر ملل برای گرفتن کارنامه اعمالشان یکدیگر را زیر دست و پا له کنند و بعد با رعایت صف یکی یکی کارنامه ها را به دستشان خواهند رساند. کار کارگزاران توزیع کارنامه در آن دیوانه بازی روز قیامت کمی آسان خواهد شد. یک شماره به من دادند و فرستادندم توی صف. شماره را که دیدم مغزم از کار افتاد. نود و یک. شاید فکر کنید نود و یک عدد مهمی نیست ولی باید بگویم که این نود و یک عدد نیمه مقدسی است. درست در میانه دو عدد مقدس هفتاد و دو و صد و ده واقع شده است. این جور شد که من در میان آن صف دوباره یاد اعداد افتادم. آدم نباید زیاد یاد اعداد بیافتد. هفتاد و دو، صد و ده، هشتاد و هشت. نود و یک . هزار و سیصد و نود و یک. آن هم روزی که صبح زود از خواب بیدار شده است. شماره ام روی تابلو نمایان شد و من وارد مکعبی شدم که خانمی روزی اش را هر روز در آن جا اخذ می کرد.
مثل رابطه ابلیس و آدم، رابطه من و این خانم هم از بدو ملاقات دوستانه نبود. انگار مجبورش کرده بودند علیرغم همه سجایای اخلاقی اش به من سجده کند. خانم کارمند ازم پرسید چرا مثل بچه آدم اول رشد انسانی را  بر نداشتم که حالا آمده ام اضافه اش کنم. توضیح دادم که روزش با خانواده درمانی یکی بود؛ من آن یکی را برداشته بودم؛ مدیر گروه کمکی نکرده بود؛ آن یکی را خود کالج دیروز حذف کرد؛ می خواهم زودتر فارغ التحصیل شوم. چند آهی از سر تحقیر کشید و  فرم قبلی را که پر کرده بودم جلویم گذاشت و خواست که درس حذف شده را خط بزنم. نگاهی به فرم انداختم و بالفور خانواده درمانی را خط زدم. متوجه شدم که باید هر چه سریعتر از مکعب اداری خارج شوم. خطر هبوط در میان بود. رانده شدن از بهشت. خانم رفت که از فرم جدید کپی بگیرد. من هم خوشحال بودم که وقتی بیاید از این مکعب منحوس می زنم بیرون و می روم به اعداد می اندیشم. به هشتاد و هشت. به نود و یک. خانم که داشت وارد مکعب می شد نگاه دیگری به فرم انداختم و دیدم که چه خبطی مرتکب شده ام. به جای خانواده-درمانی  در اعتیاد، خانواده-درمانی درآسیب روانی را خط زده بودم. هر کسی اسمش علی است که پسردایی تو نیست. نگاهی به خانم انداختم و با لکنت زبان گفتم چه کرده ام. چهره دگرگون شده خانم حکایت از جنایت داشت. سیب گناه را گاز زده بودم. عذر خواستم. معلوم بود که پذیرفته نشود. جانی که به صرف یک عذر خواهی بخشیده نمی شود. فرم جدیدی را به دستم داد که دوباره سه درسی را که می خواهم بگیرم وارد آن کنم. فرم را که پس دادم نگاهی به من  کرد که یادوآور نگاه قابیل بر هابیل بود. "مگر خانواده-درمانی در اعتیاد حذف نشده بود، چرا دوباره نوشتی اش؟" سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک. این بار نگاه خانم کارمند حکایت از جنایت علیه بشریت داشت. عذر خواستم. معلوم بود که پذیرفته نشود. سران نازی با یک عذر خواهی خشک و خالی بخشیده می شوند؟ نظامیان جنایت کار آمریکای جنوبی چه؟ رهبران خودمحور خاورمیانه چطور؟ دیگر در نگاه خانم منشی تحقیر نبود. خشم بود و انزجار. از جانیان بالفطره. از همه جباران تاریخ. از آنان که حقوق و آزادی های مدنی دیگران را زیرپا می گذارندو و من ناگهان خود را در این خلا مطلق ذهنی یافتم که دیگر نمی دانم کدام درس حذف شده و کدام مانده. هر چقدر به ذهنم فشار می آوردم  نمی توانستم به یاد بیاورم. نمی اندیشیدم و نبودم.
ذهن پر شده با هیچ.
اجازه خواستم که از مکعب خارج شوم شاید از این خلاء ذهنی برهم. خانم کارمند نکته ای در کار کرد و توضیح داد که نمی تواند اجازه بدهد. چون من با اذن و علم خودم درسی را به اشتباه خط زده ام، باید خودم قبل از خروجم از آن سه بعدی منحوس اشتباهم را جبران می کردم. عهد عتیق کفر می شد اگر من از آن جا خارج می شدم. دوباره به مغزم فشار آوردم. همه قوای ذهنی خودم را به کار گرفتم و تنها با این پدیده تلخ رو به رو شدم که نمی توانم به هیچ چیز بیاندیشم. مطلقن هیچ. هیچ کلمه زیبایی است. اسم از مصدب هیچیدن. خانم کارمند با تنفر و تحقیر فرم ثبت نام را از دستم بیرون کشید و خودش فرم را برایم پر کرد. احتمالن به مدیر گروه حق می داد که من به رشد انسانی نرسیده ام. فرم را دستم داد که امضا کنم. امضا کردم و هنگام خروج برای این که فضا تلطیف شود گفتم  دست کم آخر روز داستانی برای تعریف کردن دارید و شنیدم که "ارزش تعریف کردن ندارد".

شاید. شاید هم نه. من فقط سعی کردم روزم رابه بطالت نگذرانم.  

*از مجموعه منتشر نشده "تمام مرگ های پدرم"

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

روز نو، آیین کهنه

يك خانم سرخپوستى هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبى برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند. 

رز: پارو کردن تموم شد؟
من: نه راستش. ولش کردم. به مهمونی سال نو نمی رسم. البته فکر کنم امشب که برف بزنه دوباره روز از نو روزی از نو؛ باید همه جا رو از اول پارو کنم.
 رز: خب، زندگی نبردی است دائمی بین آن چه از آسمان می آید و آن چه آدم بر زمین می سازد که در نهایت آن چه از آسمان می آید پیروز می شود.