۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

آسمان و ریسمان


این دفعه که به عنوان مترجم برای جلسه ارزیابی صدایم کردند گفتند که به جای کلینیک باید بروم به خانه آقایی که در تصادف مصدوم شده بود. به خانه آقای مصدوم که اسم کوچکش شمس بود رسیدم ولی کسی در را به رویم باز نمی کرد. به دفتر مرکزی در تورونتو زنگ زدم و گفتم مشتری در را باز نمی کند. آن ها هم شماره شمس را به من دادند تا خودم زنگ بزنم و اطلاع دهم که پشت در مانده ام. شمس آمد و با خوشرویی در را برایم باز کرد. چونان خوشامدی گفت که پیش خودم فکر کردم شاید نمی داند من برای این کار حقوق می گیرم. شمس چیزی به کردی به پسربچه ای که همراهش بود گفت و پسربچه مثل فرفره در رفت. سوالی را که جوابش واضح بود پرسیدم. "بله کردم، مهدی جان، کرد مهاباد".
نشستم که برایم چایی بیاورد فهمیدم مأمور شرکت بیمه تأخیر دارد. در همین حال تلفنم زنگ زد. از دفتر مرکزی. من واقعن از زنگ تلفن متنفرم. می خواستند بدانند که  نسبت هندسی ام با در ورودی چگونه است. اطلاع دادم که داخل در هستم ولی مأمور بیمه نیامده است. دستور رسید که سریعن نسبت هندسی ام را تغییر بدهم و بروم پشت در بایستم. مترجم نباید قبل از مأمور بیمه وارد خانه مشتری شود چرا که ممکن است شائبه تبانی پیش آید. به شمس گفتم که باید بروم پشت در بایستم. گفت نمی گذارد. "تا جلسه شروع نشده شما مهمان هستی، مهدی جان، و مهمان از این خانه با گلوی خشک بیرون نمی رود". گفتم این جوری ممکن است که حق بیمه اش را از دست بدهد. در کسری از ثانیه متوجه شدم که نباید این را می گفتم. مهمانوازی اکراد را دست کم گرفته بودم. شمس جوری نگاهم کرد که بیست و پنج سنتی ام افتاد آن روز به زور پلیس هم نمی شد چایی نخورده از آن خانه خارج شد. کمی این پا و آن پا کردم و گفتم این جوری من هم شاید کارم را از دست بدهم. این را که گفتم در کنار سالن باز شد و پسر بچه با یک جعبه شیرینی وارد شد. "مهدی جان، مأمور که آمد از این در می روی بیرون، دور خانه می زنی میایی از در اصلی میایی تو. به قیافه ات می آید که زیاد از دست مأمورها فرار کرده باشی".
چایی و شیرینی را خوردم و زنگ در که زده شد چنان کردم که گفته بود. بیرون باران می آمد و من بادگیرم را در خانه شمس جا گذاشته بودم. این باد گیر را خیلی دوست دارم. سبک است. آدمی هم که آن را به من هدیه داده خیلی دوست دارم. دلش سبک است. مثل همه فرارهای قبلی هول و ولای آن را داشتم که مأمور جایی گیرم بیاندازد. اما دوباره که وارد شدم فهمیدم آخرین چیزی که برای خانم مأمور بیمه جالب بود این بود که مترجم چه پوشیده است. مثل همه جلسات قبلی مصدوم فرم هایی را امضا کرد که به خانم مأمور بیمه اجازه می داد اطلاعات رد و بدل شده در این جلسه را به شرکت متبوعش اطلاع دهد. خانم از نحوه تصادف پرسید و مشکلات شمس. از قرار شمس در کار ساختمان بود. تصادف مهره های کمرش را جا به جا کرده بود و او نمی توانست کار سنگین بکند. زیاد می خوابید. به مأمور بیمه گفت که فکر می کند پدر خوبی برای بچه هایش نیست و شریک مناسبی برای دوست دخترش که ده سالی بود با هم زندگی می کردند. "آدم بعضی روزها از رختخواب بیرون نمی آید، نه از روی تنبلی، نمی تواند بقیه روز را ببیند" داشتم ترجمه می کردم که گفت:"نمی تواند نه، نمی خواهد". از بمباران شیمیایی سردشت گفت و این که دوستانش را در جنگ با عراق از دست داده است. از پدر و مادر و سختی زندگی در کردستان. از آشنایی با عشق زندگی اش. من فکر می کردم که شمس چه شاعر خوبی می شد اگر بازی زندگی او را به کار ساختمان در ینگه دنیا نیانداخته بود. خانم می خواست بداند برای تر و خشک کردن بچه دیگرشان که شیرخواره بود به کمک احتیاج دارند یانه. پرسید چند کیلو را می تواند بلند کند. "بستگی دارد". من و خانم بیمه متعجب بودیم. "من دیگر یک چارپایه یکی دو کیلویی را هم نمی توانم بلند کنم. البته قبلن وزنه بردار بودم. مهدی جان، ولی هنوز دوست دخترم را که می بینم بقلش می کنم و بلندش می کنم مثل همه این ده سال. اوایل بعد از تصادفم می ترسید ولی حالا فهمیده که برای من وزنی نداره. هیچ وقت نداشته. بعضی وقت ها آسمان هم سنگین نیست. بعضی وقت ها ریسمان هم سنگین است". همین جور نیم ساعت دیگر گذشت. پاسخ های شاعرانه به پرسش های رسمی. مأمور بیمه هم خودمانی شده بود. جلسه که تمام شد به جای این که زود بزند بیرون نشست و چایی و شیرینی خورد. بدون مأمور و مأمور کشی. بدون شائبه تبانی همگانی.
بیرون که آمدم طبق قرار به دفتر مرکزی رنگ زدم. پرسیدند چرا صدایم این جوری است. گفتم که جلسه بسیار سختی بود. پرسیدند: "چرا؟ مأمور بیمه خیلی دیر آمد یا مشتری زیاد آسمان ریسمان کرد؟"