۱۳۹۴ آذر ۲۱, شنبه

می نویسم ... پس ... نیستی ...

جوک سیاسی و نامه عاشقانه. تا همین چند سال پیش برای گرفتن هریک از این دو سمینار پروفسور لاسلو زاگریف در دانشکده ادبیات باید یک سالی منتظر می ماندی. لاسلو دکترایش را از دانشگاه هلسینکی گرفته بود در رشته ادبیات اروپای مرکزی. آن هم به زبان فنلاندی. به جز مجاری که زبان مادری اش بود، سه زبان غیر هندو-اروپایی دیگر را مثل بلبل حرف می زد: فنلاندی،  ترکی و ژاپنی. به این سه تا می گفت زبان خاله ای. این حداکثر طنزی بود که لاسلو در طول زندگی اش به آن دست یافته بود.

نطفه کار آموزشی اش در همان سال ها در فنلاند گذاشته شده بود؛ در تز دکترایش با عنوان طنز عاشقانه درتنگنای ابتذال و ملال: خوشبینی فعال در آثار فرانتس کافکا. آمیختن طنز و سیاست در تز دکترایش این شهرت را برایش در مجارستان و بعد ها در ایالات متحده به همراه داشت که گویی متخصص جوک سیاسی است. برخلاف مجارستان، لاسلو در آمریکا خیلی پرطرفدار بود. کتاب و مقاله چاپ شده ای نداشت، اما چندین جزوه دارد که دست به دست بین دانشجویان آمریکایی اش می گشت و یکی از یکی خواندنی تر بودند. جزوه ای داشت در شرح و توضیح جوک های سیاسی ملت ترک درباب پدر ملت ترک با تکیه بر فروید و اودیپش. جزوه ای بود به غایت محبوب. جزوه ای دیگر داشت درباب تشخیص و رصد فراق محتوم از دل نامه های عاشقانه. هر چند جزوه به موضوع جدایی می پرداخت، کارکردش در دانشگاه چیزی نبود جز اتصال. تبدیل شده بود به رمز عبور بین جوانان. اگر به کسی می گفتی "فراق لاسلو" را خوانده ای مثل این بود که اعلام کنی، یک دل نه صد دل، عاشق طرف هستی. اگر به کسی می گفتی "فراق لاسلو" را می توانی به من قرض دهی مثل این بود که پرسیده باشی خانه من یا خانه تو؟

البته حسادت همیشه دست و پا گیر بزرگان است. همکارانی بودند که  در اصالت برخی نامه های عاشقانه ای که او در کلاس هایش به عنوان نوشته های این و آن درس می داد شک داشتند. بعضی ها شک می کنند پس هستند. می گفتند همه  این ها نامه هایی است که خودش هنگامی که در اروپا زندگی می کرده برای هزار و یک شیرین شیطانک ناسپاس نوشته است. حرف و حدیث درباره لاسلو زیاد بود. می گفتند چنان درگیر نامه های عاشقانه است که حالا که در آمریکا بی محرم و بی مرهم، صبح هایش را عصر می کند، خودش هر شب، نامه ای می نویسد به معشوقه ای خیالی و بعد کاغذ نامه را می پیچد دور تنباکو و روشنش می کند و دودش را می دهد درون سینه. سینه ای مالامال از درد و دود. می گفتند شبکه ای از مافیای جوک سیاسی در اقصا نقاط عالم زیر دستش کار می کنند تا او همیشه حرف تازه ای در کلاس هایش داشته باشد. در کلاس هایش جای قلم انداختن نبود. آدم ها می آمدند که چند لطیفه سیاسی بشنوند و زود بدوند  و در شبکه های اجتماعی برای حلقه شان تعریف کنند، غافل از آن که لاسلو تا تاریخ و فرهنگ و سیاست یک ملت را رنده نکند نم پس نمی دهد. آدم ها می آمدند که خصوصیات یک نامه عاشقانه را یاد بگیرند و زود بدوند برای دلبرکان غمگینشان چیزی بنویسند، غافل از این که لاسلو تا فلسفه و روانشناسی و ادبیات را ریز ریز نکند بند را آب نمی دهد. کلاسش مرد و زن این کاره لازم داشت. آدم باید حوصله می کرد آن قدر تاریخ و فرهنگ و سیاست بفهمد تا معنی یک جوک را بفهمد یا این قدر فلسفه و روانشناسی بداند تا قدر یک جمله عاشقانه را بداند. شکل سمینارهای لاسلو رفته رفته عوض شد. وسواس عجیبی داشت که حرف هایش تکراری نشود. یک ترم تاریخ و فرهنگ و سیاست یک کشور را درس می داد و آخرش – درست در ابتدای جلسه آخر – یک لطیفه سیاسی می گفت با آن لهجه گیرایش و جلسه آخر را صرف این موضوع می کرد که بند بند آن لطیفه چطور وصل می شود به ملتی خاص در تاریخی خاص گیرافتاده در شرایط سیاسی خاص. یک ترم فلسفه و روانشناسی و ادبیات درس می داد و آخرش –درست در ابتدای جلسه آخر – یک نامه عاشقانه می خواند با آن لهجه گیرایش و جلسه آخر را صرف این موضوع می کرد که بند بند آن نامه چطور وصل می شود به آدمی خاص در زمانی خاص گیر افتاده در شرایط عشقی خاص.

          از هلسینکی که بر می گردد، در بوداپست سریع کار پیدا می کند. با آن موهای آشفته مدوسامانند، ابروان پرپشت و سینه ستبر و  مالیخولیای ناشی از دلباختگی دائم و عبوس بودن ذاتی، لقبی پیدا کرد در دانشگاه به شدت شایسته آن: بتهوون ادبیات.  دو چیز دست از سرش بر نمی داشتند. شکست در عشق و فراخوانده شدن به خانه های امن پلیس امنیتی مجارستان. عجیب است متخصص جوک سیاسی باشی و علیه برادر بزرگ چیزی نگویی. اما لاسلو در زندگی اش یک جوک هم نساخته بود. این یک استعداد را نداشت. پلیس مخفی مجارستان ولی بر عقیده ای دیگر بود. صبح یکی در کارخانه ای جوکی می گفت، عصر یک نفر در خانه لاسلو را می کوفت. شهرت –علی الخصوص کاذبش – وبال گردن و سایر اعضاست. کاغذهایش را زیر رو رو می کردند و کتاب هایش را به یغما می بردند. در فاصله هر دو جوک سیاسی،  دور نیکنامی می رفت و می شد نوبت عاشقی. اما دخالت گاه و بیگاه پلیس امنیت امانش را بریده بود چرا که وقتی می ریختند خانه اش همه چیز را یک جا می بردند و نامه های عاشقانه اش نیمه تمام می رفتند لای پرونده قطوری که برچسب زردی رویش خورده بود: لاسلو زاگریف مشهور به بتهوون ادبیات.  یک سینه سخن داشت. شرح هم داده بود. منتهی به دست صاحب اصلی اش نمی رسید. معشوقه هایش فکر می کردند جوک سیاسی و فراخوانده شدن گاه و بیگاهش به اداره امنیت را بهانه می کند تا آن ها را دست به سر کند. امنیتی ها مطمئن بودند نامه های عاشقانه اش رمزنگاری ای است برای سرویس های اطلاعاتی آن طرف دیوار برای نفوذ به این طرف دیوار.  زندگی اش بنیان شده بود بر بدفهمی دوست و دشمن. همه از سوء ظن خودشان یارش می شدند.

پلیس امنیتی مجارستان شش نفر را اجیر کرده بود نامه های عاشقانه لاسلو را تحلیل کنند. آتیلا کاتسف معروف به زورو رئیس تیم تشکیلاتی تحلیل نامه های لاسلو بود. علت این که اسم مستعارش شده بود زورو این بود که همزمان مسئول حراست فدراسیون شمشیربازی مجارستان هم بود. یکی از موفق ترین رشته های ورزشی در این کشور و هکذا شغلی بسیار حساس برای آتیلا یا همان زورو. تیم ملی شمشیربازی مجارستان مرتب این ور و آن ور می رفت و زورو زاغ سیاه شمشیربازها را چوب می زد مبادا هوسش به سرشان بیفتد خام خانه و خودروی شخصی شوند و شخصیتشان را بفروشند؛ یعنی از جهان غرق در ظلمات سرمایه داری تقاضای پناهندگی کنند و دست سرخ ها را بگذارند توی حنا. از طرف دیگر وقتی دستور می رسید که باید فلان مسابقه را به شمشیرباز روس ببازند تا ورزشکاران کشور برادر بزرگ در کورس مدال گرفتن از رقیبان منحطشان عقب نیفتند، زورو بود که بایست با زر وزور استعداد ورزشکاران کشور خودش را کور می کرد. تا لاسلو می نشست یادی از چشمان خمار این یا قد رعنای آن بکند، زورو به در می کوفت. دزدی که به هنگام شام برای شکار نامه های عاشقانه می آمد. همین ناتمام ماندن نامه ها هم کار تحلیلشان را سخت مشکل می کرد و راه را باز می گذاشت برای هزار و یک تعبیر و تفسیر. بعد از مهاجرت، اما، لاسلو بابت آن ناتمامی ها خود را مدیون زورو می دانست  و این نکته را مرتب به دانشجویانش گوشزد می کرد که یک نامه عاشقانه اصیل علی الاصول به انجام نرسیده است. به زعم لاسلو، ناتمامیت شرط تمناست. واقعیت این بود که در آن سال ها، لاسلو دیگر هیچ جمله ای را با نقطه تمام نمی کرد چرا که منتظر بود زورو هر لحظه بر در بکوبد. از یک جایی به بعد پشت هر جمله ای – حتی ساده ترین سلام و احوالپرسی ها - سه نقطه می گذاشت. همین سه نقطه ها در اداره امنیت واویلایی راه انداخته بود که بیا و ببین. بعدها هم به دانشجویان امریکای اش یادآوری می کرد که تا سر حد امکان هیچ جمله ای را با نقطه تمام نکنند و همیشه – حتی بین ساده ترین عبارات – سه نقطه بگذارند. به تثلیث نقاط ایمان داشت.

برخلاف تصویرهای کلیشه ای که از مأموران امنیتی داده می شود، زورو خیلی هم آدم با ذوقی بود. وقت آزادش را با نقاشی آبرنگ  و گلکاری باغچه خانه شان می گذراند. زنش را هم خیلی دوست داشت.  زنش صبح ها به او خبر می داد که شام قرار است چه باشد و زورو تمام وقت در تراموایی که او را  از خانه شان به محل کارش می برد و برمی گرداند به این می اندیشید که چه شرابی و چه موسیقی ای به آن غذا می آید. شام هرشبشان یک قرار عاشقانه بود. یک رقص مجاری. به نظر زورو نامه های لاسلو چنگی به دل نمی زد و اگر رئیس و روسا ازش سوال کرده بودند می گفت لاسلو آن قدرها هم آدم مهمی نیست. سال ها استخوان خرد کردن در کارهای امنیتی مشامش را تیز کرده بود. اما کسی از زورو سوالی نپرسید و او به عنوان یک امنیتی خبره می دانست که سوال نکردن عیب نیست و تا سوالی ازت نکرده اند نباید لام از کام باز کنی.  زورو کاری به تحلیل نامه ها نداشت. فقط سرتیم تشکیلاتی بود. رئیس پلیس تولید و تبادل نامه های عاشقانه. کار تحلیل نامه های نیمه کاره لاسلو و جوک های سیاسی منتسب به او را یک زوج متخصص و متعهد به عهده گرفته بودند: واسیلی هوزی دکترای فلسفه دیالکتیک از سنت پترزبورگ و مارسلا هوزی استاد رمزنگاری از انستیتو انگلس بوداپست. واسیلی و مارسلا، بر خلاف زورو کار لاسلو را خیلی جدی گرفته بودند. روزی هفت ساعت کار معمول و دو ساعت اضافه کاری می کردند فقط برای رمزگشایی از نامه های عاشقانه لاسلو زاگریف. نتیجه در بیست و دو مجلد هشتاد و اندی صفحه ای با جلد گالینکور به چاپ رسیده بود و ضمیمه شده بود به پرونده لاسلو. اگر دیوار روی سرشان نریخته بود احتمالاً می توانستند کتاب بسیار رسا و جذابی چاپ کنند و اسمش را بگذارند طنز عاشقانه درتنگنای ابتذال و ملال: خوشبینی فعال در نامه های عاشقانه لاسلو زاگریف. تردیدی در میان نیست که این کتاب می توانست جوایز گوناگونی را نصیب نویسندگانش کند چرا که به معنی امروزی اش کاری بود اصیل، خلاقانه و به غایت جامع.  اما گویی واسیلی و مارسلا تحمل دنیایی را نداشتند که در آن انسان ها به جای آن که زیر دست اربابان یک حزب خرد شوند زیر دست اربابان چند حزب خرد شوند و  کمی بعد که دیوار ریخت با هم خودکشی کردند. هیچ کس جز زورو هم در مراسم تدفینشان حاضر نشد.

بوی گل سوسن و یاسمن که آمد و نسیم آزادی که وزید، اسناد اداره امنیت هم آزاد شدند و به شهروندان مجاری رخصت داده شد بیایند آن ساختمان مخوف نزدیک پارلمان در پایتخت سابق امپراطوری اسبق و نامه اعمالشان در رژیم سابق را بزنند زیر بغلشان. لاسلو هم رفت و پرونده قطورش را گرفت؛ پرونده ای که البته آن بیست و دو جلد آثار خانم و آقای هوزی پیوستش نبود. لاسلو همچنان شغل استادی اش در دانشگاه بوداپست را داشت. درس های حوصله سربری می داد درباره ادبیات اروپای مرکزی در ربع اول قرن بیستم. شهرتش را هم بابت سازنده جوک های سیاسی همچنان حفظ کرده بود. مردم هنوز فکر می کردند او پشت جوک های جدید علیه سیاست های جدید و سیاستمداران جدید است. اما انقلاب طنزپردازان خودش را هم  می خورد. یک روز در مهمانی شام پایان سال تحصیلی در دانشگاه، وابسته فرهنگی دشمن سابق و دوست امروز را دید. جرج اسپرینگفیلد از ایالات متحده. جرج فارغ التحصیل ییل بود در علوم سیاسی. از لاسلو دعوت کرد بیاید در دانشکده مربوطه اش درباب نقش طنز در فروپاشی دیوار بگوید. لاسلو اما دعوت را جدی نگرفت .چیزی نبود که بتواند درباره اش صحبت کند. به نظرش مهمترین نقش در فرو ریزاندن دیوار برلین را بولدوزر ایفا کرده بود.

اگر جهان بر همان پاشنه چرخیده بود لاسلو هر روز خسته تر، عبوس تر و حوصله سربرتراز دیروز  دایرت المعارف وار از نویسندگان اروپای مرکزی برای چندین دانشجوی نزار می گفت و و آن یک ذره کورسوی استعداد را در ایشان کور می کرد و بر کرسی استادی اش می نشست تا بازنشسته شود. اما سرنوشت بر در بتهوون ادبیات هم کوبید.  این بار هم زورو بود. لاسلو در را که باز کرد ناامیدانه ناله ای سر داد و به زورو گفت وقتش را تلف نکند چرا که او دیگر نامه ای به کسی نمی نویسد. زورو اما وقتی نداشت که بتواند تلف کند. داشت می رفت استرالیا که بشود استعدادیاب شمشیربازی. مجموعه آثار واسیلی و مارسلا هوزی را آورده بود که جایش در پرونده لاسلو خالی بود.

لاسلو می نشیند و یک نفس بیست و دو مجلد را می خواند. آن شهرتش بابت سازنده اصلی جوک های سیاسی از او چهره ای مرموز ساخته بود و باعث شده بود واسیلی و مارسلا خط به خط، کلمه به کلمه و سه نقطه به سه نقطه نامه هایش را چنان خوانده باشند که گویی دارند اثر یکی از برترین اذهان جهان را می خوانند. هر یک دوستت دارمی که برای نمی دانم کدام دختر بستنی فروش سر کدام کوچه نوشته بود تبدیل شده بود به یک فقره ناب از یک رساله نبوغ آمیز- شایسته انواع تفسیرها و اقسام تحلیل ها. نردبانی برای رسیدن به حقیقتی تلخ. طنز روزگار است که آخرین جمله جلد آخر آثار هوزی ها هم با سه نقطه تمام می شود. لاسلو با جرج تماس می گیرد و دعوتش برای سخنرانی در ییل را می پذیرد. افکار جدید قاره جدید می طلبد.

اسم سخنرانی اش را در ییل می گذارد "می نویسم... پس ... نیستی...". از دکارت و می اندیشم و پس هستمش شروع می کند و حضار را مقهور می کند. تأملات دکارتیه بهترین گزینه برای شروع سخنرانی است. کمی تاریخ و سیاست اروپای مرکزی می گوید - که البته استاد مسلمشان است - تا می رسد به جنگ گرم دوم و بعد جنگ سرد اول. از بسته شدن فضای سیاسی و فرهنگی می گوید و همه انتظار دارند سخنرانی برسد به آن جا که حالا که دوران سانسور و خفقان تمام شده، لاسلو زاگریف – استاد جوک سیاسی و به نمایندگی از همه بزرگان تاریخ ادبیات جهان –  دوباره قلم به دست گرفته است و می نویسد. می نویسد، پس سانسور نیست. می نویسد، پس سانسورچی نیست. همه گوش تیز کرده اند که لاسلو همین را بگوید و بروند شامشان را بخورند. ولی در یک چرخش زبانی ظاهراً نبوغ آمیز – اما تماماً وام گرفته شده از شادروانان واسیلی و مارسلا هوزی – می زند به نامه های عاشقانه. از بسته شدن فضای عشقی می گوید. لاسلو می نویسد، چون معشوقش غایب است. می گوید هر نامه عاشقانه اصیلی علی الاصول ناتمام است. حضار که منتظر نتیجه دیگری بودند سراپا گوش می شوند و سعی می کنند بفهمند چه شد که این گونه شد. اما بولدوزر راه افتاده است. آیین دیوار فروریختن است. لاسلو، تر و فرز، تز و آنتی تز ناتمامیت تمنا را در کشور تحقق رویاها می زند روی میز: می نویسم، پس نیستی. یلان ییل آن چنان مسحور این چرخش نهایی می شوند که آن قدر طولانی برایش کف می زنند که  اگر کسی زمان بین اولین برخورد دو دست تا زمان آخرین برخورد دو دست حضار را اندازه گیری کرده بود می شد رکوردش را در گینس به ثبت رساند. متأسفانه این سخنرانی ضبط نشده است.


همه می دانند که ییل جای یللی تللی نیست. سیل دعوت برای سخنرانی از پی سخنرانی و سمینار از پی سمینار برایش سرازیر می گردد و او تا پیش از مرگش تبدیل می شود به یکی از جذاب ترین استادان حوزه های بین رشته ای و رشته های بین حوزه ای.  این بار لیاقت شهرتش را دارد و کلاس هایش می شود یک ساعت ونیم هیجان و انتظار در تنگنای ابتذال و ملال. دانشجویان آمریکایی لاسلو ساعت ها در کافه ها، مهمانی ها و روی چمن دانشگاه بحث کرده اند تا از عبارت "تقدیم به زورو"، در ابتدای جزوه گریه و خنده در آثار ادیبان اروپای مرکزی، رفع رمز کنند و البته همگی شان در کشف علت تقدیم شدن جزوه به یک شخصیت افسانه ای ره افسانه زده اند. حقیقت گاهی هم شیرین است... 

۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

درباره من و الی

الی همکار بغل دستی ام هنوز می پرسد چرا عکس زنی، بچه ای، دوست دختری، دوست پسری، مادر بزرگی، همسایه ای، سگی، گربه ای، خوکچه ای یا دست کم عکسی از خودم در تعطیلات هنگام رصد دلفین ها را نمی زنم دیوار بالای سرم.

"تفاوت فرهنگی است، الی."
"جل الخالق"

بالای کامپیوتر الی پر است از عکس خودش و دوست پسرش و پسر بچه ای که دوست پسرش از زن سابقش داشته. در سرما و در گرما. در نداری و در دارایی. در بیماری و در تندرستی. عکس هایی در چهار فصل از چهار گوشه دنیا. اتاقک های بقیه همکارانم هم پر است از این جور عکس ها. یک بار به الی گفتم تو وقتی میایی سر کار انگار یادت می رود دوست پسر داری، باید یک جوری به خودت یادآوری کنی. فکر کنم شوخی ام را نگرفت. دو روزی هم برایم قهوه نخرید. شاید فکر کرد دارم نخ می دهم.

الی اما خیلی مهربان است. روز سوم تاقتش تاق شد. قهوه ام را که گذاشت کنار دستم، گفت: "یک کم این میزت را تمییز کن. به اتاق پناهنده ها می ماند."

در واقع آخرین باری که به جلسه انضباطی فراخوانده شده بودم به جز عملکردم در تقریباً همه حوزه ها یک ایراد دیگر هم ازم گرفته بودند: میزت نامرتب است. در سال های دور رفیقی داشتم که در کوچکی بزرگ شده بود. ریاضی می خواند و شعر می گفت. ترکیبی غریب که از او آدم دلپذیری ساخته بود. دوران سربازی اش خانه ما می ماند، یعنی در اتاق من در یک خانه بزرگ شمال شهری. صبح علی الطلوع که پا می شد برود پادگان تا طبل بزرگ را بکوبد زیر پای چپش، مرا هم از خواب بلند می کرد چرا که از قرار خداوند روزی را صبح زود قسمت می کند. این آدم دوست داشتنی به جز تحمیل نظرش در مورد زمان توزیع ارزاق الهی بر میزبان خواب آلوده اش، یک ایراد دیگر هم داشت. نامرتب بودن را تاب نمی آورد. بر هر ضعف شخصیتی من به دیده اغماض می نگریست جز این یکی. فکر کنم اگر دفترچه اشعارش را می سوزاندم این قدر آتش نمی گرفت که وقتی در گنجه را باز می کردم یادم می رفت ببندمش. روزی هم بالاخره کارد به استخوانش رسید و فریاد زد این اتاق نمود بیرونی آن ذهن آشفته ات است.

"نمود بیرونی ذهن آشفته ام است، الی"
"چرا باید همه چیز را پیچیده کنی؟ شنیده ام که به نامرتب بودن میزت هم گیر داده اند."

الی هم از شهر کوچکی می آمد. او هم بر همه ضعف های شخصیتی من به دیده اغماض می نگرد جز این که عکسی  در اتاقک کاری ام بالای کامپیوترم نمی زنم. عکسی از یکی از عزیزان دوپا، چهارپا یا حتی بدون پا. الی من را آموزش داده بود و حالا لابد فکر می کرد این جور مرتب فراخوانده شدنم به جلسه انضباطی به نوعی به او بر می گردد. نه فقط به عملکرد من بلکه به آموزش او. این احساس گناه جز جدایی ناپذیر برخی ادیان ابراهیمی است. شاید هم فکر می کند اگر عکس عزیرانم را بزنم بالای میزم از شر جلسات انضباطی و چشم حسود و نخوت رقیب مصون خواهم ماند.

"درست شنیدی."
"راجع به ایمیل هم گفتند؟"
"هر بار می گند. ممنون از قهوه، الی."

الی باهوش است و منعطف. فکر می کنم هر کس بخواهد من را تاب بیاورد باید این دو خصوصیت را در حد اعلی داشته باشد. باید ریاضیدان باشد و شاعر. این را دفعه بعد که به مصاحبه کاری دعوت شوم و از نقاط قوت و ضعفم بپرسند خواهم گفت. متأسفانه گونه ریاضیدانان شاعر رو به انقراض است.

"حالا عکس نمی زنی، یک جمله قصار بزن بالای میزت."

به جمله قصار فکر کرده بودم. دفتر کار من فیس بوک متجسد است. بالای سر همکارانم جملاتی است از این دست که: اتافاقات خوب فقط برای آدم های خوب می افتد و تو نیکی می کن و در دجله انداز و گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی. و بعد هم مجموعه ای از عکس هایی که خوشبختی از آن می بارد. خصوصیت مشترک همه این جملات قصار بالای میزها این است که بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر. من زندان نرفته ام ولی می شود حدس زد زندانی ها هم از این جملات روی دیوار سلولشان حک کنند. از پذیرش بدبختی و امید به خوشبختی. امید آن که شاید آن روز برسد. روزی که آخرین ایمیل را که جواب دادی منتظر ایمیل بعدی نباشی.

"باز رفتی تو فکر؟"
"ساعت دو جلسه دارم، الی."

از پاییز گذشته مرتب صدایم می کنند برای جلسه انضباطی. یک نفر نماینده اتحادیه هم هربار باید همراه من بیاید که مورد سواستفاده واقع نشوم. شرمنده اتحادیه چی ها هستم. دقیقاً نمی دانم رشته امور کی از دست همه در رفت. گرد و خاک مدیر جدید چیز عجیبی نبود. بخشی از نحوه مدیریت همه سازمان ها این است که کارمندان بفهمند مدیری هم هست و این که اگرچه سازمان با کار زیردستی ها می گردد ولی دست بالای دست بسیار هست. اما نمی دانم چرا آن گرد و خاک دست کم برای من فرو ننشست. مدیران وظیفه دیگری هم به عهده دارند. به زیردستانشان یادآوری کنند که نباید مهارت های خود را دست کم بگیرند. دست کم گرفتن مهارت های زیردستان وظیفه بالا دستی هاست.

"مهارت های تو را دست کم می گیرند."
"چه مهارتی الی؟ من حتی میزم را درست مرتب نمی کنم."

 از نحوه عملکردم ایرادات زیادی گرفته شده است. این که ایمیل ها را در فاصله مقرر یک ساعته پاسخ نداده ام. این که  کدهایی را اشتباه وارد کرده ام. این که فکس هایی را به آدم های اشتباهی فرستاده ام. این که دستگاه فتوکپی را خاموش نکرده ام و این که میزم نامرتب است. تلاش بیش از اندازه من در فائق آمدن بر این خطاها فقط یک نتیجه داشته است: خطای بیشتر. تو گویی تمرکز هم مانند همه خصوصیات انسانی حدی دارد و گذشتن از آن حد همه چیز را به نابودی می کشد. مثل عشق یا ترس یا خلاقیت.

"من می توانم هر نیم ساعت بهت یادآوری کنم. برای من سخت نیست."
"نه الی، جلسه قبل گفتند که نباید به هیچ وجه از تو کمک بگیرم. باید مستقل باشم."

الی می تواند جای دو نفر کار کند. مرتب زیرزیرکی به من کمک می کند. دستگاه فتوکپی را آخر روز خاموش می کند و بعضی اوقات کاغذ فکس هایم را می گیرد و می فرستد. به اسم قهوه می آید سر میزم و کاغذهایم را برایم مرتب می کند. او هم شاید فقط یک ایراد داشته باشد. اتاقک کار بدون عکس یا جمله قصار را تاب نمی آورد. این یک ایراد را بر من نبخشیده است. نمی دانم مدیریت با جملات قصاری که من دوست دارم بزنم بالای میزم چگونه کنار می آید. شاید هم کسی برایشان تره خرد نکند. دوست داشتم کسی جمله ای گفته باشد در ستایش دیر پاسخ دادن به ایمیل ها. یا در ستایش نامرتب بودن میز کار. یا در ستایش نبستن در گنجه ها. یا در ستایش ظهرخیزی. متأسفانه خداوند روزی را سحرگاهان تقسیم می کند و از چنین جملات قصاری خبری نیست. فکس هم موضوع هیچ جمله قصاری در تاریخ بشر نبوده است.

"خیلی خودت را ناراحت نکن. باید یک جوری این حالت را از ذهنت دور کنی. بهتر است کمی فکر کنی ببینی چه می خواهی بهشان بگویی. وقت ناهار است. ناهار آوردی؟"
"نه الی بیرون می خورم."

الی و دوست پسرش و پسر دوست پسرش خامگیاهخوار هستند. در خانه ای در حومه ای واقع در یک ساعتی شهر زندگی می کنند. تابستان ها برخی محصولات باغچه شان را برای من می آورد. علی الخصوص کدو و بادمجان. همبرگر صنعتی خوردن برایش حکم محاربه با خداوند روزی ده را دارد. تابستان یک بار مرا به خانه شان دعوت کرد. هشدار داده بود که شام مفصل نیست. هوا که خوب باشد کل وقت آزادشان را صرف موتورسواری و گیاهکاری با هدف گیاهخواری می کنند. سایر اوقاتش مصروف پاسخ دادن به ایمیل ها، فرستادن فکس، تمیز کردن میز خودش و چک کردن خطاهایی می شود که من مرتکب شده ام. یک شنبه ها هم درکلیسا آواز می خواند، هر چند به گفته خودش دیندار نیست. الی یک روز نباشد مدیریت من را تیرباران می کند. فرشته نگهبان من است. دیپلم دارد و مدرکی هم در ارتباط با مسائل اداری دفترهای کاری گرفته است. هیچ امر خاصی من را شایسته این محبت نکرده است جز این که همکار بغل دوستی او هستم. استاد همه فن حریف کارش هست. من تا امروز ندیده ام که یک اشتباه از الی سر بزند. کتاب و روزنامه نمی خواند. اما پروژه یافتن جمله قصار برای بالای میز من را کلید زده بود. این است حکایت ما. درباره من و الی.

"می توانم در پوسته گردویی محبوس باشم و خود را فرمانروای فضای لایتناهی به شمار آورم. این خیلی به تو می آید. پرینتش کنم؟"
"شبیه شاهزاده دانمارک نیمه مجنون مغموم خیانت چشیده ام؟"
"دانمارکی که نیستی."
"پس از خیرش بگذر الی."
به خودش بیشتر می آمد. محبوس در پوسته گردوی اتاقک اداری اش و فرمانروای محبت بی کران و باغچه محصولات ارگانیک.
"این یکی چی؟ زندگی نبردی است بین خواب بیداری که در نهایت خواب پیروز می شود."
"برای من زندگی نبردی است بین ایمیل های جواب داده شده و جواب داده نشده. بعد از ناهار می بینمت."
"حواست باشد امروز مهم است که دیر نکنی."
"حواسم هست، الی."

میز کارم و اوراق روی آن را تا جایی که در توانم بود سامان دادم و رفتم همبرگر فروشی آن طرف خیابان. جهاد علیه همه باورها و ارزش های الی را به دختر ملیح پشت دخل اعلام کردم: همبرگر صنعتی با پنیر و بیکن اضافه، سیب زمینی سرخ کرده با کچ آپ و نمک دریا، نوشابه ای  سیاه و گازدار ممزوج به یخ خرد شده و یک شکلات مغز فندقی. جلسه انضباطی گشنه ام می کند. اساسن نظم و نظام و انتظام گشنه ام می کند. تا سر حد خودکشی. عملیات استشهادی با کلسترول.
سینی غذایم را گرفتم و رفتم یک گوشه ای نشستم و موبایلم را در آوردم. پلک هایم سنگینی می کرد. درباره خواب جمله قصار زیاد بود. اما ترجیع بند همه شان این است که مبادا خواب ببردت و دنیا را آب. چشمانم را روی هم می گذارم. هنوز تا ساعت یک و نیم وقت هست؛ بعدهم باید بروم جلسه انضباطی. که این طور؛ زندگی نبردی است بین خواب و بیداری که در نهایت خواب پیروز می شود.
شاید اگر آسوده می خوابیدم خواب هم می دیدم. بعید نبود که همچون شهسوار پریشان دماغ لامانچا با مرکب زار و نزارم می رفتم به جنگ آسیاب های بادی و دیو پلید ایمیل ها را شکست می دادم و برگه تأییده ارسال همه ایمیل ها در زمان مقرر را به چنگ می آوردم و به سان غنیمتی بی همتا پیشکش می کردم به شاهزاده خانمی که روی موتوری نشسته است و دارد بادمجان پوست می کند. و او هم با چاقوی سبزی پاک کنی اش به رسم نشان دادن به شهریاران می زد روی شانه ام. شاید شاهزاده خانم چیزی هم می گفت که وقتی بیدار می شدم می شد جمله قصار بالای میزم. اما آسوده نخوابیده بودم. خواب هم ندیدم.  هر چند کسی زد روی شانه ام.

"این یکی را هیچ کاریش نمی شود کرد."
"کدام یکی را؟"
"این که وقت ناهارت بخوابی و سر کار نیایی. یکی طلب من."
"این جا چه کار می کنی، الی؟ فکر نمی کردم پا به چنین مکان پلیدی بگذاری."
"جولیا دیده بودت. آمد به من گفت. فهمیدی ساعت دو چه می خواهی بهشان بگویی؟"
"نه نفهمیدم، الی. من از آن آدمهایی نیستم که در خواب بهشان الهام می شود."
"باشد. زود باش برگردیم."
برگشته بودیم دفتر کار. ساعت دو شده بود و من باید می رفتم جلسه انضباطی. چند قدم که رفتم برگشتم سرمیزم.
"نترس."
"نمی ترسم الی"
"باشد. می دانم نمی ترسی. همین جوری گفتم."

نمی دانم چه چیز در لحن برخی جملات ناهیانه است که آدم فکر می کند تا آخر عمر از دستشان خلاصی ندارد. چیز غریبی در لحن الی بود. یک لحظه فکر کردم شاید تا آخر عمرم از چیزی نترسم.  هولناک بود.

"نگران میزت هم نباش، من مرتبش می کنم."
"نگران میزم نیستم الی. می شود این جمله را پرینت کنی بزنی بالای میزم: آسوده بخواب، الی بیدارت می کند."
"این را از کجایت در آوردی؟"
"فقط پرینتش کن و بزن بالای میزم."
"نمی شود اسم من را از آن درآوری؟"
"چرا می شود. اصلن قسمت دوم را بردار. فقط آسوده بخواب را پرینت کن و بزن بالای میزم."
"باشد. آخر آسوده بخواب هم شد جمله بالای میز. تفاوت فرهنگی است مگر نه؟ نباید که نگران شوم؟"
"همین طور است الی. دلیلی برای نگرانی نیست. در نهایت خواب پیروز می شود"


به جلسه می روم. همان حرف های همیشگی. یک تذکر کتبی دیگر. بر می گردم. میزم مرتب شده است. ولی جمله قصاری بالایش به اهتزاز در نیامده است. الی پشت میزش نیست. از جولیا می پرسم. الی زود رفته است خانه. دوست پسرش با موتور تصادف کرده است. ترجیح می دهم پشت میزم گریه نکنم. فکر می کنند تذکر کتبی اشکم را در آورده است. محبوس در پوسته گردو و ناتوان از اشک ریختن. این را باید می زدم بالای میزم. به پاس سپاس از همه شاعران ریاضیدان زندگی ام. 

۱۳۹۴ تیر ۱۴, یکشنبه

اوقات فراغت خود را در برزخ چگونه می گذرانید؟

همچون همه پیشنهادهای آدم های عجیب که اول غریب به نظر می آیند و ناشدنی، بعد جالب به نظر می رسند و محتمل،  و بعد می شوند چیزی غیر قابل انکار؛ همچون هر ایده نبوغ آمیزی که در ابتدا پذیرفتنش اینهمان با حماقت است و در نهایت انکارش، ما نیز شبی خود را در حال کشیدن نقشه دستبرد به موزه یافتیم. بی هیچ صحبت قبلی. شش نفر آدم عاقل بی هیچ مقدمه چینی. همچون تخته بازی ناشی ناگاه شش در شده بودیم.
در یکی از همان شب هایی که من از خانه سالمندان بر می گشتم تا با صدای گرفته  گزارش دهم که امروز دیگر پدرم چه چیزی را به خاطر نیاورده است. در یکی از همان شب هایی که لیلا زیر لب آواز می خواند و هاشم لبش را می جوید و با لب تاپش ور می رفت و کارلوس برایمان غذای مکزیکی می پخت. در یکی از آن شب هایی که ثریا و هاکان ناگهان یک دقیقه قبل از حاضر شدن شام بازی تخته شان را نیمه تمام نگذاشتند و ترکمان نکردند. در یکی از آن شب هایی که معاشران شبانه داد سخن می راندند از آن جهانی که منتظرشان بود، از آن جهانی که منتظرش بودند. درست در یکی از همان شب ها هاشم گفت: "این نقشه سه اتاقی است که قرار است به بخش دائمی اضافه شود" و لب تاپش را دور میز چرخاند. بر مخیله هیچ کس خطور نکرد که بپرسد کدام سه اتاق. جفت؛ تاق.  لیلا که تا رسیدن لب تاپ به سر میز سررسید آوازش نرسیده بود سیگاری روشن کرد و گفت: "قرار است هفده تابلوی تازه بزنند به دیوار" لیلا  این جا بهیار بود. در مصر پرستاری می کرد و قبل از بهار و خزان عربی آمده بود کانادا و  چون کار پرستاری پیدا نکرده بود بهیار شده بود. هفته ای دو روز هم می رفت داوطلبانه در موزه هنرهای معاصر کار می کرد. چنگ می نواخت و آواز می خواند. هر انگشتی که بر آن چنگ عظیم می سراند چنگی هم به دل هاشم بینوا می افتاد. هاشم در یک شرکت بزرگ کامپیوتری کار می کرد. از پدر و مادری لبنانی در کانادا به دنیا آمده بود. یک سالی از عمرش را صرف دلبسته کردن لیلا کرده بود و یک سال بعدش را صرف زندگی کردن با لیلا و باقی عمرش را هم به نظرم قرار بود صرف این کند که چگونه می تواند لیلا را فراموش کند. کدام ابلهی گفته بود انسان فراموشکار است؟ نزدیک به دو سال می شد که دفتر رابطه رسمی شده شان رسمن به پایان رسیده بود ولی حسب الحال مشتاقی همچنان باقی. لیلا تنها سیگاری جمعان بود. پک دیگری هم کشید و گفت: "در واقع شانزده تابلو. یکی از تابلوها را درست روز بعد از افتتاح نمایشگاه می فرستند بلژیک". کارلوس آشپز بود. مکزیکی ریزنقش سرزنده ای که روزها در یک رستوران یونانی با صاحب بدعنق ایرانی پیتزای کارگرساختمانی خفه کن می زد و شب ها برای ما بهترین غذاهایی که می شد از ذرت و لوبیا در آورد می پخت. با پیشبند آشپزی نشسته بود سر میز که رویش به اسانیایی نوشته بود: "آمریکای لاتین برای آمریکای لاتینی ها". از من پرسید: "تابلو را تو انتخاب می کنی یا ما؟" رویم را بر گرداندم سمت ثریا و هاکان؛ زوج استانبولی که بی امان معاشقه می کردند، تو گویی اجل تنها در رختخواب امانشان داده بود. معمولن میز شام را نچیده و دست آخر بازی تخته را چیده ترک می کردند تا بروند طبقه بالا از گرسنگی و عشق بمیرند.آن شب اما به احترام پدر من سر میز مانده بودند. هاکان سرش را انداخت پایین. ثریا ولی لبخند زد. سکوت محض. همان برزخ همیشگی بین این جا و آن جا. گفتم: "شما انتخاب کنید" . لیلا سیگارش را از پنجره آشپزخانه به تاریکی شن های خیابان بخشید و گفت : "ما انتخاب کرده ایم". گفتم "ممنون. نمی پرسم کدام". ثریا گفت: "پدرت هم از انتخاب ما راضی خواهد بود." گفتم: "اگر یادش باشد." لیلا گفت: "یادش می ماند. همه این کار را داریم می کنیم چون یادش خواهند ماند. برای مدت طولانی یادش خواهد ماند".
پدرم بارها آمده بود سر این سفره و با این بچه ها غذا خورده بود و راکی بالا انداخته بود. ایده اوقات فراغت در برزخ را هم او بود که اول بار مطرح کرد. ما که همه جز هاشم هشتمان گره نهمان بود می نشستیم و از راه های پول در آوردن حرف می زدیم. پدرم می گفت این دنیا را سرمایه داران مال خود کرده اند و آن دنیا را روحانیون. آدمی که سر وکارش در حساب و کتاب باشد باید بجنبد و کاری برای برزخ دست وپا کند. یک بازار دست نخورده و بکر پر از آدم منتظر. می گفت باید یک شرکت بزنیم و آدم ها را آماده کنیم تا اوقات فراغتشان در برزخ را به شکل مفید و جذابی سپری کنند. چون هر آدمی از یک جا نشستن و منتظر ماندن خل می شود و اگر یک مشت روح دیوانه درصحرای محشر دنبال نامه اعمالشان بدوند ممکن است اساس سوال در روزقیامت برود زیر سوال. بر آدم محجور حرجی نیست.
صحبت از گذران اوقات فراغت در برزخ شد مانترای این خانه. شب که میامدیم پشت این میز خوراک لوبیای کارلوس را بخوریم و راکی بنوشیم، از آن چه خودمان می خواهیم می گفتیم و آن چه باید برای جلب مشتری انجام داد. مرهم زخم های این روح های خسته و اجسام گرسنه می شد اوقات فراغتشان در برزخ. به این فکر می کردند که اگر همه این دلخستگی ها و دلتنگی ها را ببرند با خود جایی در میان راه تلنبار کنند چه بلایی برسرشان خواهد آمد. می گفتیم و می خندیدم و چهارستون بدنمان می لرزید. حال هاشم از همه نزارتر بود البته. این غم جانکاه اگر با جان دادن هم کاهش نیابد چه؟
      این بود که بدحافظگی که بر ذهن پدر من مستولی شد همه به همراه او بدقلقی پیشه کردند. نظاره حال او حال همه را نزار می کرد. پنج شنبه ها که موزه گردی رایگان بود می بردمش موزه هنری های معاصر. هر بار کمتر از سابق نظر می داد تا این که کم کم کلن ساکت شد تا آن روز کذا. لیلا آمده بود استقبالمان. لیلا را شناخت. لیلا خیلی خوشحال شد. رقابت نانوشته ای بین عزیزان است که کدام آخر از یاد عزیز آلزایمری می رود. پرسید شما این جا کار می کنید و لیلا پاسخ داد آری. اصرار بر این که من در مصر پرستار بودم هرچند این جا بهیارم  از حوصله هر سه مان در آن عصر پنج شنبه خارج بود. پدرم گفت می توانید من را ببرید به آن اتاقی که تابلوی من را زده اند. بعضی سوال ها خیلی سختند. مثل این سوال که اوقات فراغت خود را در برزخ چگونه می گذرانید. لیلا به من نگه کرد. سکوت در میانه برزخ. بعد پدرم خودش پا پیش گذاشت و گفت نکند در آن اتاقی است که دارند تعمیر می کنند؛ و لیلا همه شفقت پرستارانه اش را جمع کرد تا بغض نکرده بگوید اتاق سه هفته دیگر آماده می شود.
لیلا از هم یادش رفت. اما این از یادش نرفت که تابلویی دارد در یکی از اتاق های موزه هنرهای معاصر کشوری که دیگر خاطرش نیست در چند سالگی به آن مهاجرت کرده است. و این شد که من هر پنج شنبه می آمدم و می گفتم که باز هم سراغ تابلویش را گرفته ولی فلان و بهمان چیز را دیگر به یاد نمی آورد. و یکی از این پنج شنبه ها آن کارلوس بی خدا و پیغمبر گفت پدرت همه اوقات فراغتش در برزخ را حسرت این خواهد خورد که آخربار تابلو اش را در موزه ندیده از این دنیا رفته است. من و لیلا و هاکان و ثریا خشکمان زد. کارلوس عزیز دل من، تو که کمونیستی چرا؟ هاشم اما زد زیرگریه. این غم جانکاه اگر با جان دادن هم کاهش نیابد چه؟
فردا شبش کسی حرف نمی زد. لیلا هم آواز نمی خواند. سیگار پشت سیگار می کشید. ناگهان برگشت و به هاشم گفت: "باید نقشه موزه را پیدا کنی". یار دارد سر صید دل هاشم یاران. این آخرین باری بود که کسی در این جمع به دیگری گفت چه کار کند. ناگهان و برمبنای یک نقشه از پیش تعیین شده هر کس فقط اعلام کرد که چه خواهد کرد.
چرخش لب تاپ هاشم پایان گرفت و هرکس گفت قرار است چه کار کند. قرار شد ثریا غش کند و وقتی که دو مراقب اتاق 3A آمدند سراغش فقط با ترکی استانبولی با آن ها حرف بزند. هیچ چیزبه قدرت یک زبان غریب دستگاه شناختی آدم را مختل نمی کند. علی الخصوص زمانی که گوینده سربند به سر کرده باشد. پیش از آن که بی سیم بزنند هاکان سربرسد و با انگلیسی شکسته بسته ای بگوید برادر خانم است. بگوید حال خانم آن قدرها هم بد نیست؛ می خواهد سربندش را باز کند ولی بنا به معذورات شرعی نمی تواند این کار را در حضور مردان غریبه بکند. این جا لیلا که معلوم نیست چرا اتاقش را ترک کرده داوطلبانه پا پیش بگذارد و به دو مأمور حقوق بگیر موزه بگوید می ماند این جا مراقبت می کند و به جایش آن ها بروند مواظب 2D شوند. قرار شد کارلوس ریز جسته که نقاشی انتخابی پدرمن را زده زیرلباسش بیاید توی A  و آن نقاشی را بزند به کنج  اتاق. آن جایی که تابلویش را قرض داده اند به موزه ای در بلژیک. کسی را بابت نقاشی قاچاق کردن به داخل موزه بازرسی بدنی نمی کنند. و من پدرم را از دستشویی معلولین بیاورم توی 3A. آرشیتکت این موزه خوشبختانه قبل از آن که این سه اتاق جدید را اضافه کنند و در دستشویی معلولین را به روی یکی از آن ها بازکنند در گذشته است. وگرنه خدا می دانست اوقات فراغتش در برزخ را قرار بود چگونه سر کند. قرار شد هاشم در راهرو قدم رو برود  و در لحظه مقرر روی در اتاق3A   بزند ورود افراد متفرقه ممنوع.
موزه روها آدم های مودبی هستند. کسی مزاحممان نشد. من گفتم: "نقاشی تو هم که آن گوشه است". ثریا هنوز روی زمین بود. لیلا جلو آمد و سلام کرد. کارلوس که داشت به نقاشی نگاه می کرد کنار رفت و جا را برای من و او باز کرد. ثریا پاشد و با هاکان آمدند کنار ما. دست در دست هم.  هاشم هم آرام از میان دری که رویش زده بودند ورود متفرقات ممنوع خزید تو. پدرم عینک نزدیک بینش را با عینک دوربین عوض کرد. نمی دانست کدام کدام است ولی می دانست عوض کردنشان به کارش می آید. بعد از لیلا پرسید شما این جا کار می کنید، لیلا لبخند زد و گفت بله آقا. گفتم خدا نکند بپرسد چرا اثرش قاب ندارد. این حتمن هنوز به  یادش بود که همه آثار موزه قاب دارند و هیچ کاری را با پونز به دیوار نمی زنند؛ حالا موزه هرچقدر معاصر هم می خواهد باشد. عینک هایش را دوباره عوض کرد و به لیلا گفت: "ترجمه عنوان اثر من دقیق نیست." لیلا عذر خواهی کرد و گفت مگر عنوان اولیه اثر چه بوده است. مکث. سکوت. برزخ. "بعدن از پسرم بپرسید. عنوان دقیق را به شما خواهد گفت".


*از مجموعه منتشر نشده "همه مرگ های پدرم"

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

ستاره باز

"از زمان داروین خیلی ها بر این باور بوده اند که انسان از اعقاب میمون است، اما این موضوع به نظر بارون با لحاظ کردن برخی جوانب تاریخ و اجتماع معاصر ... صرفن ادعایی بود در جهت بی حیثیت کردن میمون ها و امید واهی بستن به نوع بشر."
از ترجمه فارسی رمان ستاره باز نوشته رومن گاری و منتشر شده توسط نشر مرکز در 
١٣٩٤

۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

با حروفی از راست به چپ

نمی دونم چه اصراریه بگه من عرب نیستم. اسمش که امیره. من هر چی امیر دیدم عرب بودن.اصلن می شه آدم اسمش امیر باشه و عرب نباشه؟  مثل این که آدم اسمش جینگ ژیائو پینگ باشه و چینی نباشه. دماغش هم که گندست. اصلن میشه آدم دماغش گنده باشه و عرب نباشه؟ تو این هوای شرجی هم که همیشه جین می پوشید. بعد هم تی شرت دکمه دارشو می کرد تو شلوارش. اصلن میشه آدم هیچ وقت شلوار کوتاه نپوشه و عرب نباشه؟ اصلن می شه آدم بد لباس باشه و عرب نباشه؟ فقط هم فکر فرار بود. البته یک فرقی با بقیه اون امیرها که می شناسم داشت. اونا میان بهت می گن می خوای فرار کنی؟ بعد که می گی آره، یک شب میان سراغت که مثلن نقشه بکشن. انگار تو خری. انگار تو روز روشن نمی شه نقشه فرار کشید. حالا عمو چون وقت فرار شبه معنیش این نیست که وقت نقشه فرار کشیدن هم شبه. فکر و ذکرشون اینه که ماچت کنن. یا دست بکنن تو لباست. یعنی حتی یک  جفت کاغذ و قلم با خودشون نمیارن که تو فکر کنی آهان بریم نقشه بکشیم. یک راست میرن سراغ اصل مطلب. همه دختر محلی ها اینو می دونن. عرب با نقشه فرار اومد سراغت بدون نقشه چیز دیگه است. بعدش هم می رن پیش دوستاشون می گن من با این نقشه فرار کشیدم، من با اون نقشه فرار کشیدم. برو عمو. اگر واقعن نقشه فرار نکشی که نمی تونی فرار کنی. فرار هم نکنی این جا می پوسی. تو همین گرما و رطوبت. حالا دستت به دو نفر هم برسه. براوو. دست مریزاد. من خودم از اونام که بیست ها از این فراری ها رو می برم دم چشمه و تشنه بر می گردونم. راستش هیچ عربی تا حالا از این جا فرار نکرده. آفریقایی ها کردن ولی عربا کنگر می خورن و لنگر می اندازن. منتظر شهروندان وظیفه شناس موندن که بیان براشون فرش قرمز پهن کنن. نمی دونن شهروندا از ما و شما متنفرن. ما قاچاقچی هستیم؛ شما هم که قاچاقی هستین. رأی می دن که ما پیدامون نشه. اصلن میشه آدم فقط به اسم فرار دست بکنه تو لباس دخترها و عرب نباشه؟ این اما انگاری واقعن تو فکر فرار بود. اون شب اومد دم یونیت ما. گفتم الان سوت می کشه. سوت کشیدن عرب و غیر عرب نداره. پسری که واست سوت کشید می خواد ماچت کنه. نقشه ام لازم نداره. برو برگرد نداره. حالا یا اگر وقتی برات سوت کشید مخت سوت می کشه که دیگه این جوری گاوت زاییده است. گاو خیلی ها این جا زاییده. یا این که نه و اون وقت گاو اون زاییده است. کلن زندگی ما این جا در این خلاصه میشه که گاو کی قراره بزاد. اما سوت نکشید. مخ من چی؟ از این دست و پا چلفتی بودنش چرا. وگرنه من پای فرار خیلی ها بودم. به این راحتی ها مخم سوت نمی کشه. جلوی یونیت قدم رو می رفت. سیگار هم می کشید. پسر شونزده ساله که سیگار بکشه حتمن عربه. البته می گه سیگاری نیست. باید حتمن سیگار تذریق کنی که سیگاری باشی، عمو؟ مثل اون پسر کنگوئیه. جای هوا حشیش استشاق می کرد. می گفت حشیشی نیستم. امیر هم دو تا سیگار خاکه به خاکه  کشید و رفت. خوشگل سیگار می کشید. فرداش سر کلاس انگلیسی دیدمش بهش گفتم چرا نیومدی. گفت اومدم. گفتم چرا سوت نکشیدی. گفت سوت کشیدن بلد نیستم. بازیشه. می دونم. میشه آدم عرب باشه و سوت کشیدن بلد نباشه؟ میشه آدم بلد باشه سیگار بکشه ولی بلد نباشه سوت بکشه؟ بهش گفتم اگر سوت نکشی که من نمی دونم اومدی. گفت چرا وقتی از پشت پنجره بهم زل بزنی یعنی می دونی اومدم. من بهت زل زدم؟ آقا رو. خیلی خودت رو دست بالا گرفتی عمو. من اومدم ببینم کی سوت می کشی. تو که سوت بلد نیستی بکشی چه جوری می خوای فرار کنی؟ بعد زل زد تو چشام گفت "من از این جا فرار می کنم؛ تو دوست داری با من بیای یا نه.؟" یه جوری می گی من می خوام از این جا فرار کنم انگار من تا حالا پسر ندیدم. دستت بخوره به تنم دیگه باید پول بدی از دست من فرار کنی. اونایی که دستشون خورده به من پناهنده این جا شدن عمو. فکر کنم تقصیر معلم انگلیسه یابو برت داشته. اون روز گفت امیر به انگلیسی می شه پرنس. تو هم زود گفتی پرنس آف پرشیا. عمو حالا اسم آدم ممکنه تو یک زبونی یک معنی ای بده، تو یک هو از خوشحالی قالب تهی نکن. این قدر خودت رو جدی نگیر. رو دل می کنی. اسم آدم چه ربطی به خود آدم داره؟ اسم آقای معلم که دیکه باید به جای کت و شلوار کاندوم بپوشه؟ من نمی فهمم اصلن چرا شما رو با محلی ها می فرستن سر یک کلاس. تازه تو اگر خجالت می کشی که عربی برو اسمتو عوض کن. بگو ببینم، پرنس آف پرشیا! می شه آدم اسمش امیر باشه و عرب نباشه؟ در ضمن این جوری که زل می زنی تو صورت آدم من نمی تونم جوابتو بدم. آره می خوام فرار کنم. ولی مثل یک آدم متشخص سوالتو بپرس. بازجویی که نیومدی. مثل اینا که پدر مادراتون رو روزی صد بار سین جیم می کنن. اپلیکیشن فرار که پر نکردم می خوای بدونی راست می گم یا نه. جون من این جا در خطر نیست. خوشگلم. همه اینو بهم گفتن. اگر شانس یارم باشه یکی از همین مأمورهای مهاجرت عاشقم می شه. دیگه نقشه هم لازم ندارم. فقط باید مطمئن باشم طرف زن نداشته باشه. آخه لامصبا همه انگشترها رو این جا در میارن. جلوی همکارشون هم جانماز آب می کشن که از ترس دزدیه. از ترس که هست ولی خدا می دونه از ترس چی. همون روز هم که بهم زل زدی گفتم فرار نقشه می خواد. البته اگر منظورت از نقشه فرار چیز دیگه است که خوب اشکالی نداره. می دونم که من پای فرار خوبی ام. بیشتر پسرهای این جا می خوان با من نقشه فرار بکشن. مأمورهای مهاجرت هم بدشون نمیاد با من نقشه فرار بکشن. فقط نمی دونم با اونا باید کجا فرار کنم. تو هم بد نبودی. حالا من اینو تو دل خودم گفتم. فکر کن به پرینس آف پرشیا بگی شما خوبی. نه همون، تو خوبی! البته یه خرده زیادی تو خودتی. ولی قیافه ات باحاله. سیگار کشیدنت رو هم دوست دارم. حواس پرتیت هم خوبه. این پسرهایی که خیلی حواسشون جمعه بعد از شب اول نقشه کشیدن، نقشه شون رو عوض می کنن.
هفته بعد اومدم بهش گفتم اگر حالا خیلی دلت می خواد یک شب نقشه فرار می ریزیم. فکر کردم شاید خجالتی باشه نتونه منظورشو بگه. فقط من باید قبل از نصفه شب برگردم خونه. مامانم عادت داره دوازده بیاد بالای سر ما نازمون کنه. بعد زل زد تو چشمهام و پرسید "تو برای چی می خوای فرار کنی؟ مگه این جا خونه ات نیست؟" انگار واقعن فکر فراری. فرار دلیل نمی خواد عمو. این قدر همه چیز رو تحلیل نکن، موهات می ریزن. آدم یه موقع می خواد فرار کنه. دلیل هم نمی خواد. تحلیل هم نداره. نه این که واقعن به اون جاش رسیده باشه. فقط دور و برش رو نگاه می کنه. یهو می بینه که نمی خواد شبیه هیچ کدوم از این آدم ها باشه. نمی خواد از تنهایی پناهجوها پول درآره. نمی خواد با شکم گنده ها بخوابه به امید این که عاشقش بشن. نمی خواد یک جایی زندگی کنه که همه توش می خوان فرار کن. می دونی همه آدم هایی که این جان یک بار فرار کردن که پاشون رسیده این جا. یک قدم مونده به او نجایی که براش فرار کردن. ولی می دونی چرا این جا خودشونو دار می زنن ؟ چون این جا نه زندانی اند نه فراری. فقط  یک حالت هست که از مردن بدتره، اون هم اینه که ندونی زنده ای. شماها این جا این جوری می شین. باید خودتون رو دار بزنین که بفهمین زنده این. من می خوام از این جا فرار کنم. دلیل محکمه پسند ندارم. فقط چون نمی خوام شبیه هیچ کدوم از این آدم های دور و برم بشم. حالا شما رخصت می دین؟
شب بعدش هم اومدی دم یونیت. پسر خوب، خب بازم که سوت نکشیدی. من از کجا بفهمم اومدی؟ شما اصلن پرنس آف پرشیا. فکر کردی من پرنس یاب دارم؟ من از اونایی نیستم که زود هل بشن بگم من می خوام با این پسره فرار کنم. بعد نامه عاشقانه بنویسن که ای همراه فراری من از آن روز که نوید داده ای با هم فرار می کنیم قلب کوچک من گنجایش سینه ام را ندارد و هر شب در انتظار آن لحظه ناگزیر گریزم.. باورت نمیشه، کسی اینو بنویسه؟ دختر عموم نوشته بود. من مونده بودم قلب کوچکش چه جوری تو اون سینه های مشک مانندش جا نمیشه. نصف پسرها این جا از اون مشکها نوشیدن. حالا قلبش تو سینه جا نمیشه. من این جوری نیستم. هل نمی شم. درسته که وقتی شب دوم اومدی و سیگار کشیدی و رفتی قلبم کمی تندتر از همیشه زد و لی از این چرندیات تو سینه ام جا نمی شه و اینا خبری نبود. خیلی هم جا میشه، عمو. آره من می خوام فرار می کنم. حالا باید پرسشنامه پر کنم که می خوام فرار کنم؟ ولی از اون حرفهای اون شبت خیلی خوشم اومد. پسر سوریه ای که اومده بود نقشه فرار بکشه هممش می گفت چقدر زندگیش تو شهرشون خوب بوده و ماشینشون چی بوده و کجا غذا می خوردند. این جا، آخر دنیا، می خواد منو با زندگی نداشته تو شهرشون خر کنه. تو ولی از شجاعتت پدر مادرت گفتی و این که بدشانسی آوردن. از خونه و زندگی ات تو خاور میانه نگفتی. اصلن میشه آدم اهل خاورمیانه باشه،عرب نباشه؟ اون روز گفتی پدر و مادرت فرار کردند اما این جا پل خر بگیری بود. بد آوردن. بد آوردین. بد آوردیم.  شجاعتشو داشتن. شجاعت نادره، بزدلی ولی واگیر داره. بزدل باشی باید منتظر بمونی یکی بیاد نجاتت بده. یکی بیاد برات فرش قرمز پهن کنه. این جا خیلی ها بد آوردن. پدر و مادر اون پسر سوریه ای هم  اگر بد نیاورده بودن الان داشتن پیتزا دلیوری می کردن. خیلی خوشم اومد از شجاعت و بدشانسی حرف زدی. زندگی دختر محلی ها این جا تو همین دوتا کلمه خلاصه می شه.
پرسیدم چرا صبر نمی کنی تکلیف پرونده تون معلوم بشه. تو این مدت هم می تونی با من نقشه فرار بکشی. زل زدی تو چشمهای من گفتی زندگی منتظر کسی نمونده. پسر تو شونزده سالت مگه بیشتر نیست؟ این حرف های قلمبه سلمبه چیه؟ چرا این قدر جدی هستی؟ منم که نگفتم کلن بمون این جا بپوس. گفتم یک خرده صبر کن تکلیف پرونده پدر و مادرت معلوم بشه، شاید بعدش با سلام و صلوات رفتین. دیدی زود هم پاسپورت گرفتی برگشتی منو با خودت بردی. می دونی که دخترها کلن عقلشو بیشتر از پسرهای هم سنشون می رسه. من هم که یک سال از تو بزرگترم. یک سیگار دیگه روشن کردی. بد مصب سیگارو خیلی خوشگل می کشی. فقط بد آوردی. او نجا که بری سیگار کشیدن خیلی ضایع است. نمی شه مانکن سیگار کشیدن بشی. بعد دوباره زل زدی تو چشمهای من و پرسیدی من چرا می خوام فرار کنم. روز از نو، روزی از نو. به خدا این مأمورهای مهاجرت یه تقاضانامه از آدم می گیرن می ذارن تو نوبت. نوبتت که می رسه ازت می پرسن چرا می خوای بری، می گی چون استانداردهای زندگی در کشور شما بالاتره. همین. جواب پیچیده نباید بدی که قاطی می کنن. ببینم تو وزیر مهاجرتی؟ عمو من می خوام برم. همین و بس. به نظر من  این برای هر آدمی دلیل کافیه. من نمی خوام این جا بمونم. همین و و بس. باید اشک آدمو در آری که بفهمی چی می گم؟  ولی اون قیافه ات این قدر جدیه که آدم باید حتمن یک چیزی بگه. گفتم برای زندگی بهتر. گفتی آسمون همه جا یک رنگه. من گفتم که گه یک جاهایی بیشتر بو می ده. خنده ات هم قشنگه. گفتی آره این جا گه بد جوری بو می ده. خنده ات واقعن قشنگه. برو مدل خنده شو.
گفتی وقتی تو جزیره ای دو تا راه بیشتر نداری. یا باید از راه هوا فرار کنی یا از راه آب. خیلی باهوشی عمو. خوب بعدش؟ گفتی راه هوا ممکن نیست. فرودگاه عادی این جا وجود نداره. راه دریا هم فقط قربانی گرفته. هرکی تونسته از کمپ دربره و یک قایق جور کرده جنازه اش برگشته. خب اگر راه دریا هم منتفیه چی کار می خوای بکنی؟ طی الارض؟ گفتی باید از راه دریا رفت ولی نه با قایق و کلک. ایراد فراری ها اینه که از همین ساحل نزدیک کمپ فرار می کنن. این جا باید خودشون رو ببندن به یک تخته پاره. گفتی باید اول از کمپ فرار کنیم و بریم ساحل جنوبی. یک قایق بدزدیم ببریمش تا وسط آب. نه خیلی دور. با شنا برگردیم ساحل.  این جور فکر می کنن که از ساحل جنوبی زدیم به آب و منتظر می مونن تا جنازه مون برگرده. می دونی بخت کی با مرده متحرک یاره؟ وقتی منتظر جنازه اشن. کسی  سگ دنبالشون نمی فرسته. گفتی بعد باید شب تو جنگل بمونیم. صبح پشت تراکتور محلی ها بریم ساحل شمالی که کشتی های کروز توریست ها رو میارن. گفتی باید تو انبار اونها قایم شیم. نقشه ات حرف نداشت. من هم باهات میومدم اگر خواهر کوچکم تب نکرده بود.
شب فرار اومدی دم یونیت. پرسیدم دولتی های محلی نقشه جزیره رو دارن، نمی خواهی یکی برات کش برم؟ گفتی نه یک نقشه می خواهی که تو چشم های من گم نشی. بعدم زدی زیر خنده. جمله مال اون فیلم هندیه بود که هفته قبلش با هم دیدیم. اصلن می شه آدم حرفهای عاشقانه اش این قدر هندی باشه و عرب نباشه؟ ولی نمی دونم چرا یک هو نفسم بند اومد. شوخی اش هم نفسمو بند آورد. خب باشه. مخم هم سوت کشید. بعد هم یک سیگار دیگه روشن کردی و گفتی تا بیای دنبالم به این فکر کنم که چرا می خواهم فرار می کنم. واقعن می خوای بدونی چرا می خوام فرار کنم؟ این قدر برات مهمه؟ نمی دونم چرا اون شب باهات نیومدم. شایدم به قول تو هنوز نمی دونستم برای چی می خوام فرار کنم. خواهرم مریض شد هم شد حرف؟ آدمی که ذله شده این حرفا حالیشه؟ الان ولی اگر بخوای برات می گم چرا می خوام فرار کنم. چون تو یک جزیره زندگی می کنم که صد سال یک دفعه گذر یک پرنس بهش می افته. که بهترین نقشه فرار تاریخ رو می ریزه . که این قدر قشنگ سیگار می کشه که باید مدل سیگار کشیدن بشه. تصادفی رسیده اونجا. قرار بوده بره یک جزیره خیلی بزرگ ولی سر از این جزیر خیلی کوچیک در آورده. فرار که می کنه خفه نمی شه. غرق هم نمیشه. با تیر هم نمی زننش. سگ های پلیس هم پاره اش نمی کنن. از تب جنگل می میره. توی انبار یک کشتی توریستی از تب جنگل می میره. به امید یک جایی که گه کمتر بو بده. در حسرت روی ارض موعود. و بعد تنها کاری که از پدر و مادرش بر میاد اینه که لبهاشونو بدوزن. کافیه یا بازم بگم؟ یا باید برم برای پرونده ام وکیل بگیرم؟ اصلن میشه  آگهی مردن یکی رو از راست به چپ بنویسن و عرب نباشه؟