۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

هر روزتان نوروز


يك خانم سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند.

من:  سلام رز. کریسمست مبارک.
رز:سلام مهدی. سه شنبه ات مبارک.

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

و اینک آخر الزمان


يك خانم سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند.

رز: این  دوستت همیشه خیلی خوشرو بود .چرا این دفعه این قدر گرفته به نظر می آمد؟
من: متوجه شدی، رز؟ راستش دنیا خیلی به کامش نمی گرده. شراکتش با رفیق چند ساله اش به هم خورده. یک مقداری هم سهام خرید بوده که افت کردند. قبل از این که بیاد پیش من بهش خبر دادن که قرارداد کاریشو تمدید نمی کنن و این قدر حالش گرفته بود که یادش رفته جای ماشینش رو عوض کنه و جریمه شده. از این جا هم باید با عجله می رفت به سه چهارتا کار دیگه می رسید. در مجموع فکر می کنه همه دنیا علیه شن.  با من هم سرسنگین بود. راستش فکر کنم خیلی جدی به پایان دنیا امید بسته بود که خب از قرار متحقق نشده و هنوز باید دنبال زندگی بدوه.
رز: برای گرفتگی روحی راه حل ساده تری وجود داره تا نابودی کل دنیا. بهش بگو بره یک قهوه فروشی و یک قهوه بگیره و بشینه مردم رو نگاه کنه. این که همشون این روزها که آخر ساله با عجله دارن این ور و اون ور می رن.  دستشون پره و انگار خیلی عجله دارن. بعضی ها مضطرب نشون می دن وبعضی ها راحتن. بعضی ها خوشحالند و بعضی دیگه ناراحت. یک عده بلند بلند با هم حرف می زنن و یک عده تو تنهایی خودشون فرو رفتن. بهش بگو بشینه اون ها رو نگاه کنه و یادش بیاد که هر کدوم از این آدم ها درست مثل من و تو و خودش و آشناهامون چفدر ماجرا پشت سرشون دارند و چقدر ماجرای دیگه قراره سرشون بیاد.  و همه این آدم ها با این هم عجله و اضطراب، دارند تقاص یک لحظه حیلی کوتاه لذت بین دو نفر را در تاریخ بشر پس می دن. تقاص یک لحظه کوتاه لذت که کسی یادش نیست، چون راستشو بخوای اون جا نبودن که یادشون باشه! حالا این میلیون ها نفر دارند می دوند که به اتوبوس یا مترو برسند، با رفیقاشون سر پول دعواشون میشه و باید کارهایی را بکنند که حوصله شون رو سر می بره. فقط و فقط بابت اون یک لحظه است که این ها همه اینجان. این جوری که نگاه کنه لبخندش بر می گرده. پول قهوه اش هم با من.

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

بعد برلین را


١-     طبعن طرفداران یک خواننده در مورد این که بهترین آهنگ او چیست اختلاف نظر دارند. تحقیقات محله ای ام نشان داده که تعداد آن گروهی که معتقدند "اول منهتن را می گیریم" بهترین آهنگ لئونارد کوهن است زیاد نیست، اما من عضو تجدیدنظرنپذیر آن گروهم. ترجیع بند این آهنگ این است که "اول منهتن را می گیریم، بعد برلین را".
٢-      مطابق صفحه مربوطه به این آهنگ در دانشنامه ویکیپیدیای انگلیسی، کوهن در هنگام ساختن این آهنگ به فراکسیون ارتش سرخ در آلمان غربی نظر داشته است که با عنوان گروه بادر-ماینهوف نیز شناخته می شدند. فراکسیون ارتش سرخ یک گروه چریک شهری متشکل  از جوانان چپ گرای انقلابی بود که علیه آن چه فاشیسم آلمان غربی می خواندند مبارزه می کردند و هرچند این مبارزه در بسیاری از مراحل شکل خشونت آمیز به خود گرفته بود، همراهی بسیاری از متفکرین آن روزهای آلمان غربی را با خود داشت. جدا از فعالیت های چریکی این گروه، ماجراهای عاشقانه بین اعضای آن دستمایه آثار هنری متعددی شده است؛ از جمله  رمان "آبروی از دست رفته کاترینا بلوم" نوشته هاینریش بل.
٣-     قاعده بازی در دانشنامه ویکیپیدیا این است که نویسنده یا نویسندگان نباید ردی از خود به جای بگذارند. نمی دانم در خارج از دانشنامه اگر کسی بگوید فلان صفحه را من نوشتم خبطی مرتکب شده است یا نه. امیدوارم که این طور نباشد. وقتی می خواستم صفحه فارسی "اول منهتن را می گیریم" را بسازم به صفحه انگلیسی مراجعه کردم و دیدم در آن جا نوشته شده این آهنگ اشاره به "خود شفیتگی و ساده لوحی" فراکسیون ارتش سرخ در آلمان غربی است. من اما برایم سخت بود اعضای گروه بادر-ماینهوف را خودشیفته یا ساده لوح بخوانم و تنها به قیود/صفات "بلندپروازانه و خامدستانه" بسنده کردم.
٤-     تری ایگلتون منتقد ادبی انگلیسی در ٢٠١١ کتابی چاپ کرده با عنوان "چرا حق با مارکس بود؟" و در آن سعی کرده نشان دهد چرا وضعیت اجتماعی و اقتصادی جهان در ابتدای قرن بیست و یکم همچنان با ایده های اصلی مارکس همخوانی دارد. در فصل دوم کتاب، ایگلتون به توضیح این نکته می پردازد که چرا انقلاب اکتبر در روسیه به جای به بارآوردن سوسیالیسم به سرمایه داری دولتی خشن انجامید. ایگلتون می گوید که مارکس هرگز این تصور را نداشته است که سوسیالیسم را می شود در شرایط فقر مفرط به دست آورد. نمی شود دست به توزیع عادلانه رفاه اجتماعی زد در شرایطی که اساسن چیزی به عنوان رفاه اجتماعی وجود ندارد. در هنگامه قحطی و جنگ داخلی از بین بردن طبقات اجتماعی تقریبن محال است چرا که معارضه بر سر مازاد مادی در شرایطی که نیاز های اولیه افراد تأمین نشده است خیلی زود در جامعه جدید دوباره سرباز می زند. اگر قرار باشد به جای توزیع رفاه، رفاه را کمابیش از اول دوباره ایجاد کرد، عجیب نیست بازهم موثر ترین راه استثمار نیروی کار و تأکید بر انگیزه های رقابتی باشد.
ایگلتون می نویسد: "در حالت آرمانی، سوسیالیسم مستلزم توده ای تحصیل کرده و ماهر است که به لحاظ سیاسی آگاه باشد، مستلزم نهادهای مدنی پیشرو، سنت های لیبرالی روشنگری و عادت دموکراسی است". همچنین سوسیالیسم مستلزم کاهش ساعات کار روزانه است تا زنان و مردان قادر باشند مهار اوقات فراعت خود را به دست بگیرند و بخشی از این زمان را صرف مطالعه و تأمل درباره شیوه های جدید و کارآمد اقتصادی و سیاسی بکنند. بنابراین ادعای درخشان ایگلتون این است که ماهیت انقلاب را رژیم سیاسی فردای انقلاب تعین نمی کند: ممکن است انقلاب سوسیالیستی داشته باشیم (نظیر انقلاب اکتبر) ولی این انقلاب به سوسیالیسم منجر نشود (نظیر اتحاد جماهیر شوروی). در شرایطی که جغرافیای سیاسی ای که انقلاب در آن رخ می دهد توان مستقل زندگی کردن از سرمایه داری جهانی را نداشته باشد به احتمال زیاد آن چه در پی خواهد آمد در بهترین حالت توزیع عادلانه فقر است و احتمالن وادار کردن جامعه به پرستش رهبران جدید در بالای هرم (نظیر کره شمالی و کوبا). 
در صورتی که یک جامعه با سواد، با سنت دموکراتیک قوی که از منابع مادی فراوان بهره می برد بتواند سرمایه داری را در جهت سوسیالیسم کنار بگذارد، شانس بقای سوسیالیسم بالاتر می رود. شاید برخلاف همه باورهای رایج بهترین مکان برای تحقق سوسیالیسم بزرگترین دشمن سوسیالیسم باشد: جایی که رفاه و رونق فعلی آن بتواند حیات مستقلش از سرمایه داری را دست کم برای مدتی تأمین کند. از نظر ایگلتون و به تأسی از مارکس در برخی موارد باید اول کار سخت را انجام داد و بعد سراغ کارهای آسان تر رفت. او در کتابش نامی از کشور خاصی نمی برد ولی همه شواهد حکایت از آن دارند که معتقد است باید اول منهتن را گرفت. 
٥-      بعد هم برلین را.

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

اصول طلایی کودکستان


يك خانم سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند.

من: رز، دوستام ازت یک سوالی داشتند.
رز: از من؟
من: آره. تو بین دوستام خیلی محبوبی. می خواستن بدونن که نظرت راجع به این کانادا به کشور شدن فلسطین رأی منفی داده چیه؟
رز: خب خیلی خوبه آدم بین کسانی که نمی شناستشون محبوب باشه. ولی باید برای تو و دوستات بگم که اولن من به سیاست کاری ندارم و در ثانی ما به دولت کانادا اطمینان نداریم. در مجموع فکر می کنم سیاست مدارها را باید هر چند وقت یک دفعه فرستاد یک جایی و درس های اصلی رو براشون تکرار کرد.
من: یعنی هر چند وقت یک دفعه یک کلاس تو دانشگاه براشون بگذاریم؟
رز: تو یک استعداد جالب داری و این که همه چی رو پیچیده تر از اونی می کنی که لازم باشه. چیزهای اصلی زندگی رو در کودکستان به آدم یاد می دن نه دانشگاه. مثل این که دروغ نگین و اگر یک خرابکاری به بار آوردین خودتون جمعش کنین و تقصیرو گردن بقیه نندازین. این که چیزهایی رو که دارین با هم شریک بشین. بقیه رو تشویق کنین و به موفقیتشون حسودی نکنین. اینا رو باید دوباره به سیاستمدارها یاد داد. و در مورد سوال دوستات باید بگم باید به سیاستمدارهای کانادا این درس رو یاد آور شد که هیچ وقت طرف کسی رو که تو بازی جر می زنه نگیرین. 

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

دوش وقت سحر


این دفعه که به عنوان مترجم به یک جلسه ارزیابی رفته بودم آقای دکتر رواپزشک بود و مصدوم نجار. آقای نجار با یک اتوبوس مدرسه تصادف کرده بود و اکنون از درد شید کتف و شانه و همچنین افسردگی رنج می برد . آقای نجار طنز جالبی داشت که بعضی اوقات کار ترجمه همزمان را سخت می کرد.
بعد از صحبت کوتاه در مورد آسیب های بدنی، دکتر از آقای نجار درباره سابقه شرایط سخت روحی در زندگی اش پرسید. آقای نجار اعلام کرد که بهایی است و به دلیل مذهبش در ایران نمی توانسته در سال های دهه شصت بعد از پایان دبیرستان به دانشگاه برود. به همین دلیل به خدمت سربازی فراخوانده شده و دوسالی را در جبهه جنگ با عراق گذرانده که خب طبیعتن تجربه سختی برایش بوده است. دکتر از این موضوع که ایشان نمی توانسته دانشگاه برود ولی وارد ارتش شده بود بسیار تعجب کرد. حدس من این است که علت این شگفتی آن باشد که در آمریکای شمالی ماجرا معمولن برعکس است. ارتش حرفه ای به خصوص در آمریکا قواعد سفت و سختی برای اعضایش دارد و تا مدت ها زنان، افرادی با گرایش های جنسی مشخص یا افرادی از نژاد های خاص به راحتی نمی توانستند وارد آن شوند ولی همه این آدم ها آن موقع ها می توانستند دانشگاه بروند. در مجموع فکر کنم سخت گیری دانشگاهی و سهل گیری نظامی در ایران را دکتر به حساب اختلاف فرهنگی گذاشت.
جلسه که تمام شد دکتر به آقای نقاش پیشنهاد داد برای رفع افسردگی روزانه راهپیمایی کند، یوگا و نرمش انجام دهد، از استعمال دخانیات بپرهیزد و شب ها قبل از خواب حمام بگیرد. آقای نجار این ها را که شنید رو به من کرد و گفت: "شنیده بودم دوش وقت سحر برای غصه خوب است، نمی دانستم استحمام شامگاهی هم برای افسردگی خوب باشد". فکر کنم دکتر این موضوع هم که در پایان جلسه مترجم از شدت خنده کف مطبش تقریبن غلط بزند را هم به حساب اختلاف فرهنگی گذاشت.