۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

داو آخر

این بار که به عنوان مترجم به یک جلسه ترجمه رفتم آقای مصدوم یک نقاش ساختمان بود به نام امیر. زمانی که پشت چراغ قرمز ایستاده بوده خودرویی از پشت با او تصادف می کند و سرش می خورد به فرمان. گردنش گویا آسیب جدی دیده است.  کیسه هوای خودرو اش باز نشده و از این رو هم  بیمه شخص ثالث خودرویی که به او زده غرامتش می دهد، هم شرکت بیمه خودروی خودش. "با یک تصادف دو نشان زدم". درد گردن باعث شده بود نقاشی ساختمان را ول کند و پرتره بکشد. همان کاری که به قول خودش از اول جوانی دوست داشته بکند. همه چیز با غرامت دریافتی از دو شرکت بیمه بر وفق مراد پیش می رفته – البته اگر بشود "وفق مراد را بر گردن کج سوار کرد" - تا این که کم کم پایش به قمار خانه باز می شود. اوایل می رفته و بیست دلاری سر این میز و آن میز می باخته و بر می گشته. دوستانی هم در آن جا به هم زده بود که بازی های جدید را به او یاد می دادند و البته مجموعه ای رفتارهای خرافاتی برای بردن. از شاشیدن بر دست چپ گرفته تا انداختن بخشی از پول برد در رودخانه. بعد اما بیست می شود دویست و بعد هم "به قول این جایی ها بیست تا صدتایی". شرکت بیمه البته کاری ندارد که غرامت گیر از پول غرامت برای رفع چه گیری استفاده می کند. اما می زند و مأمور مستقیم پرونده اش یک شب او را می بیند که دارد خانه اش را ویران و قمارخانه را آباد می کند. خارج از روال جلسات ماهانه، جلسه ای برایش می گذارند و با تردستی و ترزبانی و تردامنی از زیر لبش می کشند بیرون که امیر معتاد قمار است و طبیعتن استدلال می آورند که به پول بیمه نیاز ندارد. پول بیمه که قطع شود یعنی امیر به جای کشیدن چهره آدم ها باید خانه هایشان رنگ کند. کاری که دیگر از آن متنفر است – "شاید هم همیشه بودم". آمده بود دادگاه که بگوید به پای خودش می رود عادتش را درمان می کند ولی علتش درمان نمی شود. یعنی از درد گردن گریزی نیست. یک فیزیوتراپ هم آمده بود که ادعای لاعلاجی را بسنجد و به دادگاه مشورت دهد که حق امیر از زندگی نقاشی چهره است یا دیوار. امیر مغموم بود. معلوم بود که بالای آن گردن آسیب دیده هزار فکر دارد می چرخد. فیزیوتراپ همه گویا از پرونده خبر داشت، چنان که در میانه پرس و جو بحث را به قمار کشاند و عاقل اندر سفیه نگاهی به نقاش داستان ما انداخت و گفت: "قمار خانه بر ریاضیات بد بنا شده است" و این نکته را به مصدوم و مترجم القاء کرد که پولش را در قمارخانه دور نمی ریزد چون می داند احتمال برنده شدن خانه همیشه بیشتر از احتمال برنده شدن مهمان خانه است. یاد معلم های علوم تربیتی راهنمایی افتادم.

قبل از آن که برویم پیش قاضی . استراحت دادند. من و امیر رفتیم بیرون تا او سیگاری دود کند. من سالی هفت هشت بار استعمال برخی اقلام را ترک می کنم و آن لحظه در ترک استعمال دخانیات بودم. "سیگار نمی کشی؟ دکتری؟" گفتم نه. "بهت نمیاد مهندس هم باشی". توضیح دادم که مهندسی از گناهان دوران جوانی است. از آن گناهانی که حالا که دارم به یک مرد جافتاده تبدیل می شوم دیگر نمی توانم درباره اش در ملاء عام و ملاء عوام صحبت کنم. پرسید "نظرت درباره ریاضیات بد چیه؟|" گفتم درست است که بخت قمارخانه بالاتر است و لی همه کسانی که در یک شب بازی می کنند که نمی بازند، بعضی هایشان می برند، هر چند در مجموع قمار خانه برنده است. بنابراین آدمی که پا به قمارخانه بگذارد خیلی هم احمق نیست "به نظرت چرا این قدر آدم پیر در قمارخانه هست؟" گفتم همیشه برایم سوال بوده و احتمالن دلیلش این است که کار دیگری ندارند بکنند. ناگهان رگ گردن آسیب دیده اش بیرون زد. " گفتی که دکتر و مهندس نیستی. پس یک موضوع خیلی مهم رو به یک جمله خیلی ساده بر نگردون. برو یک ذره فلسفه و روانشناسی بخون بفهمی. کار دیگه ای ندارند بکنند؟ این همه کار هست. فکر کردی آدمی که یک پاش لب گور اصلن می خواد برنده شه که چی شه؟ با پول بردنش قراره چی کار کنه، اگر کار دیگه ای نداره؟ اگر کار دیگه ای تو این دنیا نیست. می دونی چرا آدم ها آخر عمر زندگیشونو سر میز می بازند؟ چون این تنها جایی که می تونن منتظر یک اتفاق باشند. منتظر چیزی باشند. یک چیزی که شاید نجاتشون بده. از چی خدا می دونه. هیچ کس فقط یک ژتون نمی ذاره سر میز. شاید کسی که دفعه اول و دومش باشه چرا. ولی اون چند دفعه که بگذره آدم ها همه چیزهایی که ازش متنفرن و همه چیزهایی رو که عاشقشن بازی می کنند. من هر دفعه می شینم پشت میز نقاشی پرتره و نقاشی ساختمون رو می ذارم رو میز. می فهمی. درست وسط میز. پیش روم. هر یک تک دستی که بازی می کنم،. نقاشی پرتره و نقاشی ساختمون رو می ذارم رو میز. ریاضیاتم هم از این معلم امور تربیتی خیلی بهتره" بهش گفتم یک سیگار بهم بده. فکر کردم در این شرایط دردگردن و قاضی و فیزیوتراپ و داو اول و نقد جان بهتر از اینه که ماچش کنم.