۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه

اعداد نیمه مقدس

پدر من در هزار و سیصد و نود یک هجری خورشیدی و به دنبال یک سکته وسیع قلبی درگذشت. در داستان گویی ید طولایی داشت. جملات قصاری از او به یادگار باقی مانده که نقل محافل دوستانش است و از آن جمله این که بزرگترین مزیت فرد متأهل بر فرد مجرد آن است که فرد متآهل می تواند از همسرش طلاق بگیرد یا همسرش را طلاق بدهد اما فرد مجرد بنا به تعریف از این امکانات محروم است. همچنین از اوست که آدمی اگر در پایان روزی داستانی برای تعریف کردن نداشته باشد روزش را به بطالت گذرانده است. هر چند فوت ناگهانی او ضربه سخت و ضایعه جبران ناپدیری بود من با این سوگ کنار آمده بودم. یا دست کم فکر می کردم کنار آمده ام.
تا این که زد و دوشنبه یک ایمیل از کالجی که در آن درس می خوانم آمد که این جور شروع می شد که ای دانشجوی محترم، متأسفانه درس "خانواده-درمانی در اعتیاد" که قرار بود روز بعد شروع شود لغو شده و این جور تمام می شد که ببخشید اگر دیر خبر دادیم و اسباب زحمت شدیم. من معمولن به نامه های خصوصی جواب نمی دهم چه برسد به نامه های اداری؛ ولی ناگهان ویرم گرفت و یک ایمیل زدم که نه بابا چه اسباب زحمتی. شما مراحمید. واقعیتش این بود که این درس " خانواده-درمانی" افتاده بود روی درس "رشد انسانی"  و من یک ماه پیش به مدیر گروه خوشگلمان ایمیل زده بودم که این دو تا درس افتادند روی هم و به نظرم جدا از تبعات اخلاقی این قضیه، تبعات حقوقی هم بر این امر مترتب است و از آن جمله این که من نمی توانم این ترم فارغ التحصیل شوم چون هنوز به آن درجه از رشد انسانی نرسیده ام که در آن واحد در دو کلاس حاضر شوم. بعد پرسیده بودم می شود بگویید من چه کار کنم. مدیر گروه جواب داده بود هر وقت درس دوباره ارائه شد آن را بگیرید. من در تحیر مانده بودم که مگر می شود درس را وقتی ارائه نشود هم گرفت ولی به روی خودم و روی خوشگل مدیر گروه نیاوردم. شاید فکر کرده بودند من به رشد کافی نرسیده ام و به قیم احتیاج دارم و باید بدیهی ترین جملات را برای این موجود مهجور تکرار کنند. علی ایحال، اکنون می توانستم با طیب خاطر رشد انسانی را بگیرم.
پارکینگ در این کالج من پولی است و نسبتن گران؛ ولی در نزدیکی آن یک پارک-سوار هست که شهروندان می توانند خودروهایشان را پارک کنند و با ذهن و وجدانی آسوده سوار وسایل نقلیه عمومی شوند. سرویس مناسبی هم دارد ویژه سحرخیزان. به این شکل که اگر آدمی خودرویش را قبل از ساعت هشت صبح در آن پارک-سوار محترم پارک کند برای کل روز مبلغ قابل توجهی تخفیف می گیرد. تو گویی این حدیث متواتر به گوش هیئت مدیره شرکت واحد پایتخت کانادا هم رسیده که باریتعالی روزی را صبح زود تقسیم می فرماید. من در مجموع آدم خسیسی نیستم ولی نمی دانم چرا کک تخفیف به تنبان خستم افتاد. صبح زود از خواب بیدار شدم. فکر نکنم در کل تاریخ کسی پیدا شود که از من به دکارت نزدیکتر باشد. نه این که من نیز هراز گاهی می اندیشم و هستم. بلکه چون من را هم اگر مثل پدر فلسفه مدرن یک هفته صبح زود از خواب بیدار کنند اندیشیدن و بودن را یک سره رها و جان را تقدیم جان آفرینی می کنم که روزی را صبح زود توزیع می کند. همین هم هست که از مال این دنیا بهره ای نبردم و البته طبعن از مزایای آن دنیایی هم محرومم. اصلن من و رنه سیبی هستیم که از وسط به دو نیم کرده باشند. هیچ کاری را اول وفت نمی کنیم.
باید می رفتم بخش کمک های مالی که هزینه ثبت نام دروس من را می دهد و به اطلاعشان می رساندم که گروه، خانواده را حذف کرده و من می خواهم رشد را بگیرم. این جا هم دروس را با اسم کوچکشان خطاب می کنند مثل مبانی و وصیت نامه. شماره گرفتم و در صف منتظر ماندم. این جا مردم اگر سرشان برود در صف جلو نمی زنند. فکر می کنم آن چه در مورد حدیث هول قیامت گفته شده در مورد کانادایی ها صدق نمی کند و آن ها در روز حشر هم صبر می کنند سایر ملل برای گرفتن کارنامه اعمالشان یکدیگر را زیر دست و پا له کنند و بعد با رعایت صف یکی یکی کارنامه ها را به دستشان خواهند رساند. کار کارگزاران توزیع کارنامه در آن دیوانه بازی روز قیامت کمی آسان خواهد شد. یک شماره به من دادند و فرستادندم توی صف. شماره را که دیدم مغزم از کار افتاد. نود و یک. شاید فکر کنید نود و یک عدد مهمی نیست ولی باید بگویم که این نود و یک عدد نیمه مقدسی است. درست در میانه دو عدد مقدس هفتاد و دو و صد و ده واقع شده است. این جور شد که من در میان آن صف دوباره یاد اعداد افتادم. آدم نباید زیاد یاد اعداد بیافتد. هفتاد و دو، صد و ده، هشتاد و هشت. نود و یک . هزار و سیصد و نود و یک. آن هم روزی که صبح زود از خواب بیدار شده است. شماره ام روی تابلو نمایان شد و من وارد مکعبی شدم که خانمی روزی اش را هر روز در آن جا اخذ می کرد.
مثل رابطه ابلیس و آدم، رابطه من و این خانم هم از بدو ملاقات دوستانه نبود. انگار مجبورش کرده بودند علیرغم همه سجایای اخلاقی اش به من سجده کند. خانم کارمند ازم پرسید چرا مثل بچه آدم اول رشد انسانی را  بر نداشتم که حالا آمده ام اضافه اش کنم. توضیح دادم که روزش با خانواده درمانی یکی بود؛ من آن یکی را برداشته بودم؛ مدیر گروه کمکی نکرده بود؛ آن یکی را خود کالج دیروز حذف کرد؛ می خواهم زودتر فارغ التحصیل شوم. چند آهی از سر تحقیر کشید و  فرم قبلی را که پر کرده بودم جلویم گذاشت و خواست که درس حذف شده را خط بزنم. نگاهی به فرم انداختم و بالفور خانواده درمانی را خط زدم. متوجه شدم که باید هر چه سریعتر از مکعب اداری خارج شوم. خطر هبوط در میان بود. رانده شدن از بهشت. خانم رفت که از فرم جدید کپی بگیرد. من هم خوشحال بودم که وقتی بیاید از این مکعب منحوس می زنم بیرون و می روم به اعداد می اندیشم. به هشتاد و هشت. به نود و یک. خانم که داشت وارد مکعب می شد نگاه دیگری به فرم انداختم و دیدم که چه خبطی مرتکب شده ام. به جای خانواده-درمانی  در اعتیاد، خانواده-درمانی درآسیب روانی را خط زده بودم. هر کسی اسمش علی است که پسردایی تو نیست. نگاهی به خانم انداختم و با لکنت زبان گفتم چه کرده ام. چهره دگرگون شده خانم حکایت از جنایت داشت. سیب گناه را گاز زده بودم. عذر خواستم. معلوم بود که پذیرفته نشود. جانی که به صرف یک عذر خواهی بخشیده نمی شود. فرم جدیدی را به دستم داد که دوباره سه درسی را که می خواهم بگیرم وارد آن کنم. فرم را که پس دادم نگاهی به من  کرد که یادوآور نگاه قابیل بر هابیل بود. "مگر خانواده-درمانی در اعتیاد حذف نشده بود، چرا دوباره نوشتی اش؟" سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک. این بار نگاه خانم کارمند حکایت از جنایت علیه بشریت داشت. عذر خواستم. معلوم بود که پذیرفته نشود. سران نازی با یک عذر خواهی خشک و خالی بخشیده می شوند؟ نظامیان جنایت کار آمریکای جنوبی چه؟ رهبران خودمحور خاورمیانه چطور؟ دیگر در نگاه خانم منشی تحقیر نبود. خشم بود و انزجار. از جانیان بالفطره. از همه جباران تاریخ. از آنان که حقوق و آزادی های مدنی دیگران را زیرپا می گذارندو و من ناگهان خود را در این خلا مطلق ذهنی یافتم که دیگر نمی دانم کدام درس حذف شده و کدام مانده. هر چقدر به ذهنم فشار می آوردم  نمی توانستم به یاد بیاورم. نمی اندیشیدم و نبودم.
ذهن پر شده با هیچ.
اجازه خواستم که از مکعب خارج شوم شاید از این خلاء ذهنی برهم. خانم کارمند نکته ای در کار کرد و توضیح داد که نمی تواند اجازه بدهد. چون من با اذن و علم خودم درسی را به اشتباه خط زده ام، باید خودم قبل از خروجم از آن سه بعدی منحوس اشتباهم را جبران می کردم. عهد عتیق کفر می شد اگر من از آن جا خارج می شدم. دوباره به مغزم فشار آوردم. همه قوای ذهنی خودم را به کار گرفتم و تنها با این پدیده تلخ رو به رو شدم که نمی توانم به هیچ چیز بیاندیشم. مطلقن هیچ. هیچ کلمه زیبایی است. اسم از مصدب هیچیدن. خانم کارمند با تنفر و تحقیر فرم ثبت نام را از دستم بیرون کشید و خودش فرم را برایم پر کرد. احتمالن به مدیر گروه حق می داد که من به رشد انسانی نرسیده ام. فرم را دستم داد که امضا کنم. امضا کردم و هنگام خروج برای این که فضا تلطیف شود گفتم  دست کم آخر روز داستانی برای تعریف کردن دارید و شنیدم که "ارزش تعریف کردن ندارد".

شاید. شاید هم نه. من فقط سعی کردم روزم رابه بطالت نگذرانم.  

*از مجموعه منتشر نشده "تمام مرگ های پدرم"

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

روز نو، آیین کهنه

يك خانم سرخپوستى هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبى برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند. 

رز: پارو کردن تموم شد؟
من: نه راستش. ولش کردم. به مهمونی سال نو نمی رسم. البته فکر کنم امشب که برف بزنه دوباره روز از نو روزی از نو؛ باید همه جا رو از اول پارو کنم.
 رز: خب، زندگی نبردی است دائمی بین آن چه از آسمان می آید و آن چه آدم بر زمین می سازد که در نهایت آن چه از آسمان می آید پیروز می شود.