۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

نبوغ مشترک


يك خانم سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند.  اوجین، همسر رز هم از بومیان آمریکای شمالی است.

من: رز، با اجازه ات یک نگاهی به بسته سی دی هایی که جا گذاشته بودی انداختم. اینا مال اوجینه، مگه نه؟ دود از سرم بلند شد. یکی از یکی بهتر. اوجین موسیقی دانه یا ساز می زنه؟
رز: هیچکدوم. شنونده نابغه است.
من: چی؟
رز: مردم فکر می کنند فقط موسیقی دان یا نوازنده نابغه داریم. یا فقط کارگردان و هنرپیشه نابغه. یا نویسنده نابغه. راستش بعضی ها رمان خون نابغه هستند. بعضی ها فیلم بین نابغه هستند. اوجین هم شنونده نابغه است.

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

زندگی دیگران


يك خانم سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند.

رز: مهمونی خوش گذشت؟
من: آره خیلی. البته فقط خوش نگذشت. غبطه هم خوردم. خونه این دوستم واقعن مرتب و تمیزه. برق می زنه. موقعی که مهندسی کامپیوتر می خوندم یک همشاگردی هایی داشتم که پروژه هاشون عین ماه بود. برنامه ها مرتب و بی ایراد بودن. مرتب و منظم. پروژه من همیشه شلوغ و درهم و شلخته بود. به اونا غبطه می خوردم. دوباره این احساس بهم دست داد. یک عده خونشون به شکل غیرواقعی مرتبه. متوجهی چی می گم؟
رز: خیلی سخت نگیر، به نظر من خونه زیادی مرتب نشونه عمر تلف شده است.
من: رز، این دفعه رو اشتباه کردی. دوستام خدمتکار دارن.
رز: خب نشونه عمر تلف شده خدمتکارشونه. 

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

به رغم همه چیز

يك خانم سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند.

رز: چرا سگرمه هات توهمه؟
من: از دست خودم عصبانی ام. فکر می کنم یک جای مهمی از زندگی ام یک تصمیم اشتباه گرفته ام و نمی تونم از این عصبانیت رها شم.
رز:  ما یک مراسمی داریم که در آن کسی که از دست خودش عصبانی است با خود جوانش حرف می زند. در حضور بقیه اعضای گروه در یکی از چادرهایمان. یک دختر یا پسر جوان نقش جوانی فرد عصبانی را به عهده می گیرد و به صحبت های  او فقط گوش می دهد ولی چیزی نمی گوید و جوابی نمی دهد. تقریبن همیشه نتیجه صحبت کردن با خود جوانتر شفابخش بوده است. عصبانیت از بین می رود. تو هم این کار را بکن.
من: رز، من در چادر زندگی نمی کنم. اعضای قبیله ام هم این جا نیستند و در کل به موفقیت آمیز بودن این فعالیت مشکوکم.
رز: پس به خودت جوانترت نامه بنویس. مطمئن باش نتیجه خیلی با آن چه الان فکر می کنی فرق دارد.


مهدی عزیز،
این را که تا الان از من نامه ای دریافت نکرده ای نباید به این معنی تلقی کنی که من به فکر تو نیستم. در واقع روزی نیست که به تو فکر نکنم. اما به نظرم  نامه نوشتن به تو محلی از اعراب ندارد. نه تو اهل نصحیت گوش کردنی و نه من اهل پند و اندرز دادن. اما اگر می خواهی بدانی چرا الان برایت نامه نوشتم باید بگویم یکی از آشنایانم به نام رز از من خواسته این کار را بکنم. رز را نمی شناسی ولی بعدن با او آشنا خواهی شد. آدم بسیار جالبی است. این که من چطور می شناسمش را برایت نمی نویسم؛ اندوهگین می شوی.
راستش چند روزی به این فکر کردم که برایت چه بنویسم. اول خواستم بگویم چه اشتباهاتی را مرتکب نشوی. ولی بعد خوب که فکر کردم متوجه شدم که یادآوری من فایده ای ندارد چون تو همیشه می دانستی چه تصمیم هایی اشتباه است. و باز هم انجامشمان می دادی و می دهی. بنابراین شنیدن اشتباه بودنشان از یک فرد دیگر – حالا هر چقدر هم نزدیک – توفیری نمی کند.
می دانم کنجکاوی بدانی چه تغییراتی در راه خواهد بود. باید کمی ناامیدت کنم و برایت بنویسم که آن ها هنوز سر کارند. اما این ها موضوعاتی نیست که من بخواهم در این جا وقت صرفشان کنم. بگذار برایت بنویسم چرا از دستت عصبانیم.
...
...
...
مهدی عزیز
نامه طولانی شد. امیدوارم روده درازی ام حوصله ات را سر نبرده باشد. این خطوط را که نوشتم دیدم باید بیشتر از تو ممنون باشم تا عصبانی. می فهم که چه فدر زور زده ای جواب برخی سوال ها را پیدا کنی و موفق نشده ای. نه این که من جوابشان را می دانم ولی خوب تلاش تو الان برایم خیلی مهم است. تقریبن باید اذعان کنم عصبانیت کاملن جایش را به قدردانی داده است. من ممنونم که شکست هایت از تو آدم تلخی نساخته است. این را که تلخ نشدن تو چه ربطی به من دارد بعدن می فهمی. به هر حال من از تو دیگر عصبانی نیستم. باید تکرار کنم این رز واقعن کارش درست است.
من و تو به مشیت الهی باور نداریم ولی باید برایت بگویم ماجرا کمی پیچیده تر از این حرف ها بوده است. به هر حال به قول سلمان رشدی در بچه های نیمه شب "زندگی ما، به رغم همه چیز،  مشیت عشق بوده است". می دانم هرگز فرصت نکرده ای رمان را بخوانی. من هفته بعد می خواهم فیلمش را ببینم. این را بگذار به پاس قدردانی من از خودت.
خود نگهدار
مهدی
پی نوشت: اگر روزی خواستی برایم نامه بنویسی لطفن بگو رمان سن عقل را کجا گذاشته ای. ممنون. 

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

علم و دموکراسی


علم و دموکراسی
مهدی نسرین – استادیار موسسه حکمت و فلسفه ایران
چهارشنبه 14 نوامبر، چهارشنبه 21 نوامبر و چهارشنبه 28 نوامبر 2012 – ساعت 7بعد از ظهر
کتابفروشی و گالری مکیک www.mekic.ca
4438 Rue de la Roche, Montreal – Tel: 514-373-577
ورودیه: ده دلار برای هر جلسه
مطابق شرح استاندارد، از قرن شانزدهم میلادی به بعد و متأثر از آرای فرانسیس بیکن، به علم جدید به عنوان یک خیر همگانی نگاه می شده است که یکی از ارکان اساسی پیشرفت و رفاه در جوامع جدید است. به این ترتیب سیاست گذاری خاصی برای آن چه دانشمندان انجام می دادند متصور نبوده است و با جاافتادن ایده های بیکن در جوامع اروپایی دانشمندان می توانستند به راحتی دنبال کنجکاوی های خود بروند. این وضعیت دلچسب برای دانشمندان تا قرن بیستم  بیشتر دوام نیاورد. با پیچیده شدن ممسائل علمی دانشمندان هر روز بیشتر برای انجام تحقیقات علمی به بودجه های کلان دولتی وابسته می شوند و در نتیجه سیاست گذاری درباره پژوهش علمی روز به روز بیشتر ماهیت گزینشی پیدا می کند که در آن باید از بین مسائل بی شمار تعداد محدودی انتهاب شوند. سوالی که در قرن بیست و یکم برای ما مطرح است این است که در جوامع دموکراتیک تصمیم گیری درباره علم چگونه باید صورت پذیرد؟ آیا این تصمیم گیری اساساً و صرفاً باید به دانشمندان واگذار شود یا آحاد جامعه باید در انتخاب مسیرهای پژوهش دخالت کنند؟ از سوی این سوال هم چنان باقی است که علم جدید چه نقشی در استوار کردن پایه های دموکراتیک یک جامعه می تواند ایفا کند؟
هدف این دوره سه جلسه ای بررسی سیاست گذاری علمی در یک بستر تاریخی در جوامع غربی است و مطالب زیر به ترتیب در این جلسلت ارائه می شوند.

جلسه اول: مسئله سیاست گذاری علمی در جوامع دموکراتیک: مشکل نزدیک بینی دانشمندان
جلسه دوم: فرانسیس بیکن، انجمن سلطنتی علوم در انگلستان و علم به مثابه خیر عمومی تا پیش از جنگ های جهانی
جلسه سوم:  ریشه های اقتصادی و اجتماعی نظریه های علمی با تأکید بر مدل مارکسیستی بوریس هسن از مکانیک نیوتن 

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

تو نیکی می کن و در دریاچه اونتاریو انداز


این بار که به عنوان مترجم به یک جلسه ارزیابی مستقل رفتم، ارزیاب فیزیوتراپ بود و مصدوم نقاش. آقای نقاش با یک اتوبوس مدرسه تصادف کرده بود و نمی توانست درست راه برود. ولی سر حال بود. آقای قیزیتراپ که آمد فرصت ترجمه کردن پیدا نکردم. آقای نقاش با انگلیسی خیلی خوب جواب تمام سوالات آقای فیزیتراپ را داد. در طول جلسه متعجب بودم که اصلن چرا به شرکت بیمه اش گفته است که مترجم احتیاج دارد. جلسه که تمام شد آقای نقاش از من معذرت خواست که حوصله ام سر رفته است. من حوصله ام سر رفته بود ولی ناراحت نبودم، بیشتر متعجب بودم. از آقای نقاش پرسیدم چرا تقاضای مترجم داده است حالا که انگلیسی اش این قدر خوب است.
"دکتر خانوادگی ام هم همین را گفت. گفت مترجم احتیاج نداری. من هم بهش گفتم دکترجون! پول مترجم در تمام حق بیمه هایی که این سال ها داده ام محاسبه شده است. بگذار یکی دیگه هم نون بخوره."