۱۳۹۵ مرداد ۲۸, پنجشنبه

نیویورک طلبیده بود


ترجمه "پروژه رزی" نوشته گرام سیمسیون توسط نشر مرکز منتشر شده است. ویراستار متن دوست عزیزم علی معظمی بوده است. این بخشی است از فصل اول کتاب:

جین و کلودیا چند صباحی سعی داشتند من را در معضل همسریابی یاری دهند. متأسفانه رویکرد آن ها مبتنی بر پارادایم کلاسیک قرارگذاشتن با دخترها استوار بود، رویکردی که چون احتمال موفقیتش در مقایسه با حجم تلاش و تجارب ناگوار ناچیز بود، من پیش تر از آن عطایش را به لقایش بخشیده بودم. من مردی سی و نه ساله، قد بلند، ورزیده و با هوشم که به عنوان یک استادیار دانشگاه موقعیت اجتماعی نسبتاً بالا و در آمدی بالای متوسط دارد. منطقاً، گستره وسیعی از زنان باید مرا جذاب بیابند. لابد در عالم حیوانات، می توانستم از عمل تولید مثل سربلند بیرون آیم.
          علی ایحال، چیزی در من ناخوشایند زنان است. دوست پیدا کردن هرگز برایم به سادگی آب خوردن نبوده است و از قرار همان  نقص هایی که عامل این مشکل هستند تلاش هایم در برقراری روابط عاشقانه را نیز نقش بر آب کرده اند. فاجعه بستنی زردآلو گواهی است بر این مدعا.
          کلودیا من را به یکی از دوستان بی شمارش معرفی کرد. الیزابت متخصص علوم کامپیوتر و زنی بسیار باهوش بود که مشکل بینایی اش به کمک عینک طبی تصحیح شده بود. ذکر عینک از آن بابت رفت که کلودیا عکسی را به من نشان داد و پرسید که آیا این نکته برایم مهم هست یا خیر. چه پرسش فوق العاده ای! آن هم از طرف یک روانشناس! برای ارزیابی این موضوع که آیا الیزابت می تواند شریک زندگی من باشد – یعنی کسی که بتواند قوای ذهنی من را رشد دهد، بتوانیم با هم فعالیت هایی را انجام دهیم و شاید حتی دست به تولید مثل بزنیم – نخستین ملاحظه کلودیا واکنش من به سلیقه الیزابت در انتخاب قاب عینک بود، انتخابی که احتمالاً حتی سلیقه خودش هم نبود و از طرف عینک سازی به او توصیه شده بود.  این آن دنیایی است که بیخ ریشم بسته شده است. بعد کلودیا به من گفت: "در اعتقاداتش خیلی راسخ است." انگار که یک جای کار می لنگد.
"اعتقاداتش پایه و اساس علمی دارند؟" 
کلودیا گفت: "به نظرم بله."
چه عالی. انگار داشت من را توصیف می کرد.
          در یک رستوران تایلندی ملاقات کردیم. رستوران برای دست پا چلفتی ها میدان مین است، و من چون همیشه مضطرب بودم. اما همین که هر دو طبق قرار رأس ساعت 7.00 بعد از ظهر سر و کله مان پیدا شد، می شد گفت که اوضاع عالی شروع شده است. اگر ساعتتان با کسی کوک نیست، دورش را جدی خط بکشید.
          از غذا خوردن قسر در رفتیم بی آن که سوتی معاشرتی ای که بابتش سرزنش شوم از من سر بزند. وقتی نمی دانید آیا نگاهتان بر عضو درستی از بدن طرف متمرکز است یا خیر سخت است که درست و حسابی گفتگو کنید، اما من، بنا بر توصیه جین، بر چشمان محبوس در عدسی الیزابت خیره شده بودم.  این امر باعث شد که  فرایند غذا خوردن با بی دقتی انجام پذیرد، که به نظر نمی رسید الیزابت به آن وقعی گذاشته باشد. برعکس، ما مکالمه ای بسیار پربار درباره الگوریتم های شبیه سازی داشتیم. آدم خیلی جالبی بود! من هنوز هیچی نشده می توانستم قابلیت یک دوستی دائمی را در فضا ببینم.
          پیشخدمت منوی دسر را که آورد الیزابت گفت: "من دسرهای خاور دور را دوست ندارم."
          به ضرس قاطع می شد گفت این ادعا نمونه ای از تعمیم های نامعتبر بود بر مبنای تجارب محدود و شاید من می بایست حساب کار دستم می آمد. اما این فرصت را پیش آورد که پیشنهادی خلاقانه مطرح کنم.
          "می توانیم از آن طرف خیابان بستنی بگیریم."
          "خیلی هم عالی. به شرط این که بستنی زردآلو داشته باشند."
          ارزیابی ام این بود که تا این جای کار رشته امور در دستم است، و فکر نمی کردم ترجیح زردآلو گره ای در کار اندازد. اشتباه می کردم. بستنی فروشی گستره وسیعی از طعم ها را عرضه می کرد، الا زرد آلو که تمام شده بود. برای خودم شکلات با طعم فلفل چیلی روی دو تا قیف با طعم شیرین بیان سفارش دادم و از الیزابت خواستم که گزینه دومش را مطرح کند.
          "اگر زرد آلو ندارند، چیزی نمی خواهم."
          باورم نمی شد. همه بستنی ها اساساً، به این دلیل که غدد بزاقی را سرد می کنند، یک طعم دارند. این نکته علی الخصوص در مورد طعم های میوه ای صادق است.  انبه را پیشنهاد دادم.
          "خیلی ممنون ولی چیزی نمی خواهم."
          من فیزیولوژی غدد بزاقی سرد شده را با جزئیاتی چند برایش توضیح دادم. پیش بینی کردم که اگر یک بستنی انبه و یک بستنی هلو بگیرم، او نمی تواند بینشان فرق بگذارد. و از این جهت، تا حدی، هر دو معادل زردآلو هستند.
          الیزابت گفت: "کاملاً فرق دارند . اگر برای تو  انبه و هلو فرقی ندارند، مشکل خودت هست."
          در این لحظه بین ما بر سر یک مسئله عینی عدم توافقی حادث شده بود که به راحتی می شد به لحاظ تجربی فیصله یابد. من یک قاشق از هر دو طعم سفارش دادم. اما وقتی بستنی فروش آن ها را دستم داد، و من برگشتم از الیزابت بخواهم چشمانش را از برای اجرای آزمایش ببندد، دیدم جا تر است و بچه نیست. این هم از "پایه و اساس علمی". و "متخصص علوم" کامپیوتر.
          بعداً، کلودیا به من گوشزد کرد که می بایست پیش از رفتن الیزابت دور آزمایش را خط می کشیدم. صحیح است. اما در چه لحظه ای؟ چه نشانه ای در میان بود؟ این ها آن امور ظریفی هستند که از تیررس درک من خارجند. در عین حال نمی فهمم چرا حساسیت فوق العاده نسبت به طعم های نه چندان متمایز بستنی پیش نیاز شریک زندگی کسی بودن است. معقول است بشود فرض کرد برخی زنان چنین پیش نیازهایی را لازم ندارند. متأسفانه، فرایند پیدا کردن این زنان تا سرحد امکان ناکارآمد بوده است. فاجعه بستنی زردآلو به قیمت یک عصر زندگی من تمام شد، که اطلاعات کسب شده در مورد الگوریتم های شبیه سازی تنها بخشی از آن را جبران می کرد.  

پی نوشت: عنوان این پست جمله  ای است از ترجمه فصل بیست و یکم که مشکل ارشادی پیدا کرد و ما به پیشنهاد ویراستار گذاشتیم: "نیویورک چشم به راه بود."