يك خانم
سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم و تا پیش از درگذشتش،
از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند.
رز: من
کارم تموم شد. دارم می رم. فقط قبل از رفتن می خواستم بدونم چرا این روزها این قدر
غمگینی؟
من: غمگین
نیستم. دیدی که تا الان که بچه ها این جا بودند داشتم می خندیدم.
رز: خندیدن کافی نیست.
من: خندیدن
نشانه خوشحال بودنه.
رز: بستگی
داره آدم چه جوری بخنده. تو با چشمات نمی خندی و این برای ما نشانه غمگین بودنه.
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی!
پاسخحذفدل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی!
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی . . .