ترجمه قسمت دوم رمان پروژه رزی با عنوان پدیده رزی نوشته نویسنده استرالیایی گرام سیمسیون توسط نشرمرکز به چاپ رسیده است. پروفسور
تیلمن، قهرمان این دو کتاب، هم ذهنی کاملاً علمی دارد هم با کلمات بازی می کند. به
همین دلیل عنوان کتاب را که در انگلیسی The Rosie Effect است گذاشته ام پدیده رزی که هم
یادآور پدیده های فیریکی است (مثل پدیده دوپلر) هم حروف مشترکی با کلمه "پروژه"
دارد که در عنوان قسمت اول این مجموعه به کار رفته است. به این ترتیب سعی کردم
شباهت
آوایی project و effect هم تا حدی حفظ شود.
این هم قسمتی از ترجمه فصل نهم
در
کلانتری، افسرها یک اظهارنامه پر کردند و من هم تصدیق کردم که در پارک بودم و داشتم
بچهها را نگاه میکردم و در مقابل دستگیر شدن هم مقاومت به خرج دادهام. آخرش
جواب سوال واضح دستگیرم شد: چه خطایی از من سر زده بود؟ در نیویورک وارد شدن به
منطقه مشخص بازی بچهها بدون همراهی بچهای که زیر دوازده سالش باشد غیرقانونی
است. گویا تابلویی روی نردهها نصب شده بود که این موضوع را اعلام میکرد.
جل الخالق. اگر من واقعاً چنین آدمی
بودم، که به ظن پلیس و شم قانون گذاران از نگاه کردن به کودکان حض جنسی می بردم،
بچه دزدی میکردم تا اذن ورود به محوطه بازی را پیدا کنم. پلیس خوب و پلیس بد برای
این استدلال تره هم خرد نکردند و من نهایتاً شرحی از وقایع دادم که گویی به
مذاقشان خوش آمد.
پنجاهوچهار دقیقهای در یک اتاق کوچک
تنها ماندم. موبایلم را توقیف کردند.
در این زمان مرد مسن تری، که او هم
یونیفورم به تن داشت، و به گمانم نسخه چاپ شده اظهارنامهام در دستش بود، آمد
سراغم.
«پروفسور تیلمن؟»
«وقت به خیر. میخواهم با یک وکیل تماس بگیرم.» این زمانی که تنهایی به
سر بردم به کارم آمد تا افکارم را سر و سامان بخشم. شماره تلفن سامانه وکلای جنایی
را از تبلیغی که در مترو دیده بودم به خاطر داشتم.
«نمیخواهید اول به همسرتان زنگ
بزنید؟»
«اولویتم شنیدن توصیهای حرفهای است.»
در عین حال نگران بودم که خبر دستگیریام ممکن بود رزی را مضطرب کند، به خصوص که
مسأله هنوز فیصله نیافته بود و از دست رزی هم کار چندانی بر نمیآمد.
«میتوانید اگر خواستید به وکیل زنگ
بزنید. شاید هم نیازی نباشد. دوست دارید چیزی بنوشید؟»
پاسخم خودکار بود. «بله، لطفاً. تکیلا-بدون
یخ و مخلفات. «بازجویم حدوداً پنج ثانیهای بهم زل زد. نشانی در کار نبود که دارد
میرود مشروب را بیاورد.
«مطمئنید که مارگاریتا نمیخواهید؟ یا
شاید داکری با رام و توت فرنگی؟»
«خیر، کوکتل درست کردن کار پیچیدهای
است. همین تکیلا را مرحمت کنید خوب است.» حدسم این بود که آب میوه تازه نداشته
باشند. همان تکیلای خشک و خالی بهتر بود تا مارگریتایی که با شربت آب لیمو یا این
مایعات شور و شیرین درست کرده باشند.
«شما اهل ملبورن در استرالیا هستید،
درست است؟»
«صحیح است.»
«و الان استاد کلمبیا هستید؟»
«استادیار.»
«کسی را دارید که بشود به او زنگ زد و
این موضوع را تأیید کرد.»
«البته، رئیس دانشگاه پزشکی.»
«خب این جور که معلوم است آدم خیلی
باهوشی هستید، مگر نه؟» سوال غریبی بود و نمیشد به بدون تکبر به آن جواب داد. سری
تکان دادم.
«خب، جناب استاد، به این سوال جواب
بدهید. با همه هوش و کمالاتتان وقتی به شما مارگاریتا تعارف کردم، واقعاً فکر
کردید قرار است بروم آبدارخانه و چند تا لیموترش برایتان پوست بکنم؟»
«لیمو شیرین هم کفایت میکرد. در ضمن
من فقط تکیلا خواستم. به گمانم دور از شأن مأمورین قانون باشد که وقتشان را صرف آبگیری
از مرکبات بکنند.»
خم شد به عقب. «داری سر به سرم میگذاری؟»
زیر فشار خرد کنندهای بودم، اما
هشیار بودم که حواسم به اشتباهاتم باشد. تمام تلاشم را کردم که سوءتفاهم را مرتفع
کنم.
«مرا دستگیر کردهاند و این خطر در
میان است که به حبس بیافتم. از قانون مطلع نبودم. عامدانه شوخی نمیکنم.» لحظهای
درنگ کردم، و بعد این جمله را اضافه کردم به امید آن که خطر به زندان افتادن کاهش یابد؛ موضوعی که اگر
رخ میداد پیامدش غذای بیکیفیت، مکالمات صدمن یک غاز، و پیشنهادات بیشرمانه بود،
«یک جورهایی از نظر اجتماعی ناتوانم.»
«یک جورهایی فهمیده بودم. واقعاً به
سروان کروکر گفتید که در مبارزه با جرم و جنایت موفق و موید باشید؟»
سری تکان دادم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر