۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

مرید راه

You have called Faride and Douglas Magwood. Please leave your message after the beep.
بوق
بابا سلام. خب عجیب نیست که تلقن رو بر نمی دارید؛ این دفعه که اصلن عجیب نیست. ولی عجیبه که من امروز بهت زنگ بزنم، به جای این که بیام سراغت. می دونم که خیلی از این که بیشتر از یک بار در هفته بهت زنگ بزنم خوشحال می شی. ولی نمی دونم این دفعه هم خوش حال بشی یا نه. اینو به خاطر وضعیتی که توشی نمی گم. راستشو بخوای باید یک چیزی رو بهت بگم. شاید خیلی زودتر باید برات می گفتم. می دونم تو قبل از این که من به دنیا بیام اومده بودی تو زندگی مامان. به این عبارت از روزی که چشم باز کردم پدر من بودی. ولی خب بیست و چند سال پیش هم یک روز با مامان منو کشیدین کنار و گفتین که نطفه من دیگه بسته شده بود که تازه سر و کله تو پیدا می شه. فریده از ایران که اومده بود منو حامله بود؛ مگه نه؟ اول که چند روزی پریودش عقب می افته فکر می کنه از این بدشانسی بیشتر نمی شه. مملکتتو ول کنی بیای این طرف تقاضای پناهندگی سیاسی بدهی وسط راه هم گذرنامه جمهوری اسلامی رو ریز ریز کنی بریزی تو چاه توالت ایرکانادا، سیفونم روش؛ وقتی هم برسی این جا ازت پرسیدن از کجا اومدی بگی از هیچ جا. بعد ببینی یک چیز مهمی از اون هیچ جا در بدنت باقی مونده. من از هیچ جا به دنیا اومدم نه؟ مامان بعدها برام تعریف کرد که اول فکر انداختن من می افته . بعد لکه های خون که دیده می شن نفس راحت می کشه. به قول خودش پیروزی خون بر شمشیر. نمی دونم معنی این اصطلاح رو می دونی یا نه. ولی مهم نیست. مهم اینه که لکه ها خونریزی واقعی نبودن . فکر انداختن من از سر مامان می افته. خودم رو به این دنیا تحمیل کردم. مثل مربی تکواندوی دبیرستان که می گفت خودتون رو به تیم تحمیل کنید. بعد تو پیدا شدی. به قول مامان با این همه بدشانسی که آورده بود باید هم شانس این جوری در خونه شو می زد: داگلاس مگوود. مامان یک چیزی رو کرده تو کله من که مجموع شانس هر آدمی در زندگیش مقدار ثابتیه. چرا همه این چیزهایی رو که می دونی دارم تو پیغام گیر تلفن می گذارم؟ نمی دونم ولی  بهش می رسم. چرا این قدر کلید بودین که من فارسی یاد بگیرم؟ الان دیگه باید بدونی ایرونی ها هیچ وقت کانادایی نمی شن. فریده نشد مگه نه؟ انگلیسی رو از نخست وزیر کانادا بهتر حرف می زنه ولی ایرونی مونده. تو بیشتر ایرونی شدی تو اون کانادایی. من رو هم که یک شنبه ها فرستادید مدرسه ایرونی، ایرونی شدم. ایرونی شدن واگیر داره. یکی تو خونه بگیره. هم می گیرن.
اینو هیچ وفت بهتون نگفتم. شاید هم الان دیر شده باشه ولی من یک نفر رو استخدام کردم پدر زیستی ام رو تو ایران پیدا کرده. اسمش حمیده. اون وقت که با مامان بود دانشجوی معماری بوده. الان شرکت ساختمانی داره. تو تهران آپارتمان می سازه. زن و بچه داره. چندتا بچه از زن اولش چندتا هم از زن دومش. خب البته یکی هم از زن تو. باهاش اسکایپ کردم. از مثل بلبل فارسی حرف زدن من تعجب نکرد. آدم خوش قیافه ایه. از این بابت باید ازش ممنون باشی که پسرت مثل خودت خوش قیافه شده. لازم نبود زیاد توضیح بدی پدر زیستی من نیستی. هیچ کدوم خیلی احساساتی نشدیم تا اون جا که فهمیدم چرا اسم وسط من مریده. شین مرید مگوود. گفت مرتب این شعر رو برای فریده می خونده که گر مرید راه عشقی فکر بدنامی نکن. این جا هر دو احساساتی شدیم. من ولی چون این همون بیت فارسی است که تو مرتب می خونی. حمیدو نمی دونم چرا احساساتی شد. فکر کنم اصولن توی فکر بدنامی نبوده باشه. می دونستی هر بار با اون لهجه ات این شعرو برام می خوندی چقدر حال می کردم. صد سال سیاه فکر نمی کردم مرجعش کسی باشد که نطفه من را بسته. من را به این دنیا تحمیل کرده. از کار و بارم پرسید. حتی گفت اگر بخوام می تونم به کمک اون تو ایران سرمایه گئاری کنم. گفتم بهش فکر می کنم.  تو مخالفی مگه نه؟
بابا می دونی وقتی این پیغام گیرو رو گرفتی که می شه روش یک ساعت پیغام گذاشت من و مامان چقدر بهت خندیدیم. تو هم هیچ وقت فکر بدنامی نبودی. هر کاری رو که دوست داشتی می کردی. مثل ازدواج با مامان کمونیست حامله من. واقعن شانس آوردم که امروز می تونم هر چقدر بخوام برات حرف بزنم. از سفر که بر گردم خودم یه دونه از این تلفن ها می خرم. بعضی حرف ها رو رو در رو نمی شه زد. به قول مامان مجموع شانس هر آدمی مقدار ثابتیه. امروز برای من ثابت شد. من آن و آف با حمید حرف می زدم. با من راحت بود. خیلی اوقات از تو می پرسید. براش جالب بود که یک کارمند اداره بهداشت کانادا چقدر اهل فرهنگه. من برام عجیب نیست. هیچ چیز تو برام عجیب نیست. نه اون خوش بینی بی حد و حصرت. نه اون بی دینی هجده عیارت. حمید یک ذره مذهبیه. البته با این عداوتی که با استفاده از کاندوم داشته، بیشتر به کاتولیک ها می خوره تا مسلمون ها. از اون آدم هایی که فکر می کنه ما از نسل میمون نیستیم. یک جورهایی ته ذهنش اینه که حرف های داروین بی احترامی به نوع بشر است. بهش گفتم به نظر تو هم ادعاهای داروین توهین آمیز است، البته توهین به میمون ها. خیلی خندید. حس طنزش بد نیست. می دونی ایرونی ها کلن طنازند. اینا مال دوسال پیش بود. من هیچ وقت احساس فرزندی به حمید نداشتم ولی این جور نبود که اصلن بهش احساسی نداشته باشم. یک جور عجیبی بود. می دونی وقتی یکی می میره، همه از بازماندگانش می پرسند چی شد که مرد؟ اون ها هم قصه یک روز آخر، یا یک هفته آخر یا یک ماه آخر طرف رو می گن. تصادف کرد. سکته کرد. سرطانش عود کرد. هیچ کسی هیچ وقت درباره کسی نمی پرسد که چرا به دنیا آمد؟ انگار به دنیا آمدن طبیعیه و مردن عجیبه. انگار به دنیا آمدن توضیح لازم نداره. من واقعن باید توضیح بدم که چی شد به دنیا آمدم. فریده غیرممکن بود بتونه منو تو ایران نگه داره. مسئله فکر بدنامی نبود. اصولن فکرش به ذهن کمونیستش خطور نمی کرد. من محصول حمید و انقلاب ایرانم و این که یک عده از ترس جونشون گدرنامه شون رو زدن به چاه توالت. فکرشو بکن. اگر ایران انقلاب نشده بود الان کلی آدم داشتن زنده زنده راه می رفتن، ولی من نبودم. من از اون فرزندانیم که انقلاب نخوردش. تحمیلش کرد.
بابا ولی الان اگر ازم می پرسیدی چرا حمید مرد بهت می گم که سرطان ریه داشت. زده بود به کبدش. دیروز مرد. واسه همین هم من الان تلفن رو که بگذارم دارم می رم فرودگاه. دیدی این گذر نامه ایرانی که مامان داده بود به راه آب ایرکانادا به کار من اومد؟ لازم نیست ویزا بگیرم. حالام که ایرانی ها سفارت ندارند. برسم تهران چهار و پنج صبح است. هتل دیگه نمی رم. فرودگاه خمینی نزدیک قبرستان شهر است. اون جا مثل این جا نیست که هر محله ای قبرستان داشته باشد. فکر کنم ناشی از سنت جمعی آن مملکت است. مرده هایشان هم همه یک جا دفنند. البته به جز برخی رفقای فریده. اگر ازم بپرسی حمید چرا به دنیا آمد چیزی ندارم بگم. روم هم نمی شه ایران که رسیدم از صاحبان عزا بپرسم.
می دونم که برات عجیب است که من پدر زیستی ام را این قدر جدی گرفته ام که همه چی رو ول کردم تو این شرایط دارم می رم ایران. با تفکرات داروینی من جور نمی آید. فریده و بچه ها هم حتمن خیلی از دستم دلخور می شن. نمی دانم چرا این طور شدم. واقعن حمید را به عنوان پدرم جدی نگرفته ام ولی بهش قول داده بودم که در مراسم تدفینش شرکت کنم. فکر کنم از نظر مذهبی برایش مهم باشد. به قبر پدر انقلاب هم سرکی می زنم. همان بقل است. حمید و آیت الله نبودند من این جا نبودم. این بود که امروز بهت زنگ زدم. به تو قول نداده بودم. آدم که به باباش قول نمی ده که در مراسم تدفینش شرکت کنه. می دونم تو لامذهبی و احتمالن الان هم هیچ جایی نیستی ولی اینارو باید برات می گفتم.
می دونی احتمال این که مراسم تدفین پدر زیستی و پدر غیرزیستی آدم تو یک روز تو دوتا قاره مختلف برگزار بشه، کمتر از احتمال اینه که در حالی که کوسه داره آدمو می خوره، بهش صاعقه هم بخوره؟ ولی این جوری شده دیگه. من خیلی طول نکشید که تصمیم بگیرم به جای بلیط سنت جان بلیط تهران بخرم. ولی خدای حمید رو شاکرم. مجموع شانس هر آدمی مقدار ثابتیه. آدمی که شانس آورده تو باباش باشی باید پیه بدشانسی بدتر از این رو به تنش بماله.

*از مجموعه منتشر نشده "تمام مرگ های پدرم"


۱۳ نظر:

  1. فک کنم فهمیدم چرا آدما از هم نمی پرسن چی شد به دنیا اومد، این دست سوال ها مثل سوهان روح آدمو خراش میده..

    پاسخحذف
  2. اینقدر روان نوشتن قابل تحسینه والبته خواندن متنی که در مورد مرگه اما سوگواری اش خیلی پنهانه هم جالبه، اینطور نوشتن رو دوست دارم

    پاسخحذف
  3. باید بنویسم که من هم فردا داستانی برای گفتن دارم . روحشان شاد . ممنون .

    پاسخحذف
  4. وای این چی بووود...داغون شدم...وای ... باید بگم حالت روحی الانم رو تاثیری که ازش گرفتم خیلی تاثیر داشت ولی واااای عالی بود

    پاسخحذف
  5. replica bags vancouver replica gucci bag u3p56c4r26 replica bags and watches 7a replica bags read more i7y71e5b49 replica bags in delhi replica bags aaa click this link here now h0i42s7m86 replica bags korea

    پاسخحذف