۱۴۰۱ اردیبهشت ۴, یکشنبه

از برق این زمرد

دلبرکم

ببخش که این نامه طنین نامه های قبلی را ندارد. این جملات را دارم تند تند برایت می نویسم. مسابقه ای شده است بین قلب و انگشتانم. هر کدام سعی دارد تندتر باشد. تندتر بزند. پیشتر ها فکر می کردم برای این که بنویسم باید قلبم به راه بیفتد. الان خدا خدا می کنم که بایستد شاید بتوانم بنویسم. من اگر تو را نبینم باید برایت بنویسم. می بینمت یا می نویسمت. 


نازنین جانم!


نمی دانم خبر را چطور بدهم. هزار بار واکنش تو را در ذهنم مرور کردم. هر بار ماجرایی تازه بودم. یک هزار و یک شب می توانم از فکر به واکنش تو بنویسم. نمی ترسم. منتها می دانم چه مخاطراتی را به جان می خری که مرا ببینی. به جان می خریم. اول فکر کردم خبر را راست و پوست کنده بدهم. و صبر کنم تا بار دیگر که دیدمت چرایی اش را توضیح دهم. ولی فکر کردم باید بدانی چرا. بعد فکر کردم که جرا اصلاْ باید بدانی چرا. و بعد این سوال که چرا که نه. و بعد افتادم در این چاه بی پایان چراها. چرایی که جوابش یک چرای جدید است. چراگاهی است این ذهن مشوش من. دمی چرا و دمی چرا که نه. می توانی حدس بزنی که آخرش چه شد؟ بله خیلی خیلی خوب مرا می شناسی. اول کلی نوشیدم. بعد از خستگی بیهوش شدم. و تمام شب به خوابم آمدی. نه از پستوهای تاریک. از دروازه اصلی قصر. نگهبانان درها را برایت باز می کردند. شیپورچی ها برایت شیپور می زدند. هر بار که از رویا در می آمدم و دوباره به رویا می افتادم از دروازه اصلی قصر وارد می شدی و هر بار بار اول بود. بار اولی بود که می دیدمت. که هم را می دیدیم. و هر بار از خودم می پرسیدم که آن شراب مگر چند ساله بود؟ چند هزار ساله؟ هزار و یک شبی را به شبی به خواب دیدم.


بهار خزان من!


صبح که بیدار شدم مطمئن نبودم همه این ها رویاست یا بیداری. که دوباره می بینمت با نه. که فرداشب می بینمت یا نه. در این وانفسای خوابم یا بیدار مستم یا هوشیار صدایمان زدند. یعنی صدایمان زد. با آن صدای خش دارش. هربار که صدایمان می زند فکر می کنم یک نفر با ترکه افتاده است به جانم. دلم می خواهد هر چه را می خواهد در یک جمله بگوید. در یک کلمه و ما هم بگوییم چشم. منتها فکر می کنم خودش می داند که صدایش چه کار می کند با جانمان. با جانم. ولی امروز چیزی هم نمانده بود که گردنم را در راه عشقمان بدهم عزیزکم. گردنمان را. باید حواسمان را بیشتر جمع کنیم. چرا که حتماْ آن قدر شکنجه ام می کردند که نام تو را به زبان بیاورم. همگی بالفور به صف شده بودیم و داشت جلوی ما قراول می رفت که چشمش افتاد به من. خودش فکر می کند صاحب زیباترین چشم های جهان است. که مردها یا  عاشق چشمانش می شوند یا صدایش. این را از خودم در نمی آورم. به آن دختر مراکشی گفته بود. او هم به صفورا. صفورا هم که می دانی با من یکدل است. مثل کف دست است با من. برایت که گفتم بودم ماجرای صفورا را با آن سردار. نگفتم هم بماند. خدا ستار العیوب است. صفورا یک روز دوید توی اتاقم. یک لچک انداخت روی سرش و بند چاک پیراهنش را باز کرد. لازم نبود خش به صدایش بیاندازد. اظهر من الشمس بود که دارد ادای چه کسی را در می آورد. من داشتم از خنده ریسه می رفتم. اول فکر کردم فقط نمایش است. ادا درآوردن و این حرف ها. بعد معلوم شد که نقل قول است. بی کم و کاست. آن چاک سینه را تا آن جا بیاندازی پایین این سرباز های زن ندیده خوب زل می زنند توی صورتت. درست تر بگویم توی سینه ات. اصلاْ به زل زدن سرباز جماعت نباید اعتنا کرد.مثل این که یکی از این گداهای پریشان احوال را از توی بازار خرکش کنی بیاوری سر دیگ غذا و وقتی طرف یک قاشق خورد و زبان بر لب کشید باد به غبغب بیاندازی که چه کاردرست آشپزی که ماییم. زل زدن سرباز را که نباید بگذاری به حساب چشم شهلا و صدای شیدا. باورت می شود؟ صدا خش خشی فکر می کند چون سربازها به او زل می زنند لابد بهره ای از زنانگی برده. از خنده به گریه افتادم. صفورا بی نظیر است. البته خنده و گریه هم که کار خودم است. آن دفعه هم که از یکی شنیدم رسته شما را می خواهند ببرند لب رود از گریه به خنده افتادم. می دانی نیلی رنگ نیل است؟ صفورا بد آورد که کارش به این جا کشید. هنرپیشه بی نظیری است. باری به هر جهت صدا خش خشی همان طور که داشت جلوی صف راه می رفت  با آن چشمان زلیخایی اش نگاهی به گردنم انداخت و انگار که چیزی دیده باشد با انگشت اشارتم کرد و پرسید که این جای چیست.


عزیز مصر جانم!

موی راست شد براندامم. آمدم که دروغی ببافم که زبانم قفل شد و قلبم افتاد به یورتمه. انگار بار دنیا را گذاشته بودند بر دوشم. زانویم شروع کرد به لرزیدن. تا بیایم دهانم را باز کنم هزار ساعت گذشت. الان هم که دارم این خطوط را می نویسم دهانم خشک شده و سرم به دوار افتاده. فکر کردم که اجلم رسیده. اجلمان. که آسان نمود اول ولی. صدا خش خشی آمد  به سمتم- خیره به گردنم - که صدای بلقیس بلند شد. باورت می شود دلبرکم؟ بلقیس. از بین همه آدم های آن جمع- آن یک نفری که حاضر است دستش را بدهد که سر به تن من نباشد- جانم را نجات داد. گفت که او را هم گزیده است. که بایست ساس باشد. و باید همه مان برویم حمام و همه لباس هایمان را بیاندازیم خدمه بشورند. با آب داغ. یک کولی گری راه انداخت که بیا و ببین. حکمت خدا را هم ببین. ساس جانت را نجات دهد.  گردنت را. گردنمان را. صدا خش خشی یک نگاه مشمئز کننده ای به همه مان انداخت و گفت برویم لباس هایمان را از تن درآوریم و بدهیم بشورندشان. پاپی آن کبودی روی گردنم هم نشد. خلق و خوی صدا خش خشی این روزها عوض شده.حرف و حدیث هم که البته کم نیست. از کنار بلقیس که رد شدم گفت یکی طلبش. بعضی آدم ها این طوری اند. ساس که بگزدت هم بدهکارت می کنند. ولی من و تو عزیزم باید بیشتر مراقب باشیم. بیشتر مراقب باشی. گردنم را و تنم را و دلم را و جانم را.


ای نازنین گل من!

کوتاه سخن این که فردا شب هم نمی توانم ببینمت. منتها اگر فردا صبح در بازار باشی می توانیم اشارات نظری بر هم بیاندازیم. دستور داده که زنان قصز فردا همه برویم بازارچه میوه بخریم. سیب و نارنج و انار. نمی دانم چه در دل بددلش افتاده. هر کس داستانی دارد. یکی می گوید فرمانده سربازان قصر عاشقش شده. یکی می گوید حال پادشاه خراب است. یکی می گوید خودش مرض لاعلاج دارد. یکی می گوید عاشق این معبر تازه وارد شده. برای من مهم نیست در این قصر چه خبر است. خدا عالم است. داستان های این معبر تازه هم که تمامی ندارد. می گویند پادشاه تا صبح صبر نمی کند و همان نیمه شبی صدایش می زند که رویایش را برایش بگوید و او تعبیر کند. در همان بستری که کنار صدا خش خشی غنوده. می بینی؟ همبستر پادشاه هم باشد نمی توانم ملکه بخوانمش. می گویند این معبر از مملکت خودش تبعید شده و تا همین اواخر در بند غل و زنجیر بوده. کار ملک را بسپاری به تبعیدی و زنجیری هفتاد سال بدبختی می آورد. من ولی چنان مجنون دیدنتم و محزون ندیدننت که نمی دانم دور و برم چه می گذرد. باری به هر جهت این است که فردا شب نمی توانم ببینمت. قرار است در آشپز خانه کار کنیم. باورت می شود؟ نه خدمه و حشمه و آشپز و خدمتکار. زنان قصر را به کار طباخی خوانده. امان از چرخ بوقلمون. غم ندیدنت شد افزون بر جنون دیدنت.  اما باز هم برایت می نویسم. من اگر تو را نبینم و ننویسم می میرم. شوخی نمی کنم. من از هیج اژدهایی در راه این عشق نمی ترسم. مردم چشمم! من از چشم مردم نمی ترسم. ز مردن نمی ترسم. زمردم را دارم. داریم. 


زیباترینم!

اگر به بازار آمدی زیاد دور و بر زنان قصر نچرخ. حسودند. گاهی فکر می کنم به عاشق شدن حسادت می کنند. بدزبان و بد خلق می شوند وقتی می بینند زن دیگری دل باخته است. زندگیشان می شود سراسر باخت. صدا خش خشی که حسودترین شان است. بفهمد نامه عاشقانه می نویسم کاری می کند که خودم دست خودم را ببرم. که انگشتانم را قطع  کنم. شاید هم فرستاده مان نارنج بخریم به این امید که وقتی داریم پوستشان را می گیریم انگشتانمان را ببریم.  خنده دار است نه؟ که ذهنم به کجاها می رود؟ شاید فهمیده همه مان داریم برای معشوقی می نویسیم. نمی دانم شاید هم هیولایی زشت رو را موقع نارنج پوست کردنمان رو کند. که زهره مان آب شود و انگشتانمان راببریم. خدا را شکر که در مصر مرد زشت روی زشت خو کم نیست. اما زهی خیال باطل! زشت ترین مردان هم نمی تواند مانع آن شود که من برای تو بنویسم. خدا می داند در سر بدفکرش چه شری لانه کرده. کمی نگرانم که شاید حرف بلقیس باورش نشده باشد. داستان ساس را می گویم. یک بار صفورا گفت می گویند صدا خش خشی خودش انگشت یکی از زنانی را که برای سربازی نامه می نوشته بریده. خود بدسگالش. این است که هره به دلم افتاده که شاید تصمیمی گرفته باشد برایم بی آن که بلند به زبان آورده باشدش. بد جوری خیره شده بود بر کبودی گردنم. اما من برای تو می نویسم. زیباترینم. برای تو. امشب و فرداشب و هر شب که نبینمت. می بینمت یا می نویسمت. 

 

با مهر و محبت و اشتیاق و بوسه

مجنون تو و محزون تو


بعد التحریر: ببخش که این نامه طنین نامه های قبلی را نداشت. تندتند نوشتم. فردا شب هم می نویسم. به همه زیبایی تو سوگند. دلبرکم. اگر فردا شب نامه ای از من نیامد یقین بدان انگشتانم قطع شده اند.


۱۳۹۹ اسفند ۲۳, شنبه

اونيورسيتاس

 


واژه‌ي "دانشگاه" در زبان فارسي، پيش از هر چيز ديگري، بر مكاني دلالت دارد، بر جايي كه جاي دانش است. اين واژه براي ناميدن نهادي ساخته شد كه نام آن در بيشتر زبان‌هاي اروپايي از ريشه‌اي لاتيني مي‌آيد با معنايي متفاوت. در ميانه‌ي قرون وسطا، واژه‌ي اونيورسيتاس بر هر كلي از اجزاء و به ويژه بر جمعي از افراد دلالت مي‌كرد و، از جمله، در آغاز عبارتي به كار مي‌رفت كه معادل آن در فارسي "اجتماع استادان و شاگردان" است. به تدريج، همين واژه به تنهايي، و سپس مشتق‌هاي متنوع آن در زبان‌هاي مختلف اروپايي، بر نمونه‌هاي خاص اجتماع‌هايي از افراد مشغول به تدريس و تحصيل علم و، در نتيجه، بر نهاد عامي كه بر پايه‌ي آنها شكل گرفت اطلاق شدند. قبل از اين نامگذاري، مراكز گوناگوني در اروپاي مسيحي را كه آموزش عالي در آنها انجام مي‌گرفت با واژه‌هاي ديگري مي‌ناميدند كه معناي‌شان مدرسه بود، يعني مكان درس، و اغلب با ذكر نوع مؤسسه‌اي كه مدرسه به آن وابسته بود كامل مي‌شدند، چنانكه در تركيب‌هاي مدرسه‌ي صومعه‌اي يا مدرسه‌ي كليسايي. در قرن يازدهم ميلادي، شمار استادان و شاگردان در برخي شهرهاي بزرگ اروپايي افزايشي چشمگير يافت. بسياري از اينان از شهر و يا كشور ديگري مي‌آمدند و، بدون آنكه در صومعه‌اي يا كليسايي مستقر شوند، به دنبال درس دادن و درس گرفتن بودند. بعضي از جلسه‌هاي درس در منزل استاد يا در خوابگاه شاگردان برگزار مي‌شد. در اين وضع بي‌سابقه، استادان اختيار بيشتري در تنظيم دروس و شاگردان امكان بيشتري در انتخاب اين و يا آن درس پيدا كردند. همچنين، گرچه همگي هنوز به نهادهاي ديني مسيحي وابسته بودند، ولي بسياري كشيش يا راهب نبودند و، چون وظايف آن روحانيان را نداشتند و  مواجب آنان را نمي‌گرفتند، جايگاهي متمايز در جامعه‌ي شهري يافتند. با اين حال، براي ادامه‌ي كار و تثبيت اين خودمختاري نسبي، نياز به تشكلي داشتند كه از سوي نهادهاي ديني و دولتي باز شناخته شود. وضع اين استادان و شاگردان همانند پيشه‌وران و كارآموزاني بود كه، اگر به خدمت دائمي اربابي در نمي‌آمدند، تنها با عضويت در صنفي متشكل مي‌توانستند در شهرهاي بزرگ به حرفه‌ي خود و تعليم و تمرين آن بپردازند. در هر شهر، آنچه اجتماع استادان و شاگردان ناميده شد صنف دانشگاهيان آن شهر بود، صنفي كه پايه‌هاي دانشگاه‌هاي آينده را گذاشت.

يكي از نقاط عطف در روند شكل‌گيري آنچه امروز دانشگاه ناميده مي‌شود را مي‌توان در سال‌هاي 1229 تا 1231 ميلادي در شهر پاريس پي گرفت. پيش از آن، از ميانه‌ي قرن يازدهم ميلادي، شمار بزرگي از شاگردان از ديگر مناطق اروپا براي شركت در درس استادان سرشناس به پاريس مي‌آمدند. اجتماع استادان و شاگردان پاريس پيرامون سال 1150 تشكيل شد و شاه وقت فرانسه در سال 1200 و پاپ وقت در سال 1215 آن را به رسميت شناختند. اين پاپ بر اساس‌نامه‌اي مهر تأييد گذاشت كه نمايندگان اجتماع در آن ترتيب دروس و مدت و محتواي آنها، شرايط استادي و شاگردي در هر درس، و قواعد انضباط فردي و جمعي را تدوين كرده بودند. در اين اساس‌نامه، عضويت در اجتماع بر پايه‌ي سوگند متقابلي ميان استادان و شاگردان تعريف شده بود كه حمايت جمع از هر فرد را در صورت دادخواهي ممكن مي‌كرد. جوازي كه شاه صادر كرد به معناي تأمين حق آنان به سكونت و به اشتغال به تدريس و تحصيل در شهر پاريس بود و، به ويژه، بر اين تأكيد داشت كه اعضاء اين اجتماع در حوزه‌ي صلاحيت دستگاه قضايي وابسته به پاپ قرار مي‌گرفتند و، بنابراين، صاحب‌منصبان شهر حق فرمان به حبس و يا ضرب و جرح آنان را نداشتند مگر با حكم آن دستگاه قضايي. اين امتياز مهمي بود براي مردان جواني كه هر سال پرشمارتر به پاريس مي‌رسيدند و در يك محله‌ي محدود آن ساكن مي‌شدند. اين جوانان از گوشه و كنار اروپا مي‌آمدند و، جز زبان لاتيني كه هنگام درس و بحث به كار مي‌بردند، زبان‌هاي مادري و آداب و رسوم خود را به همراه مي‌آوردند. همچنين، هر يك با توجه به تمول كم و بيش خود، مسكني مناسب را در آن محله‌ي مشخص توقع داشتند. اما چندان خانه‌نشين هم نبودند و بيشتر وقت آزادي را كه داشتند اينجا و آنجا گرد هم مي‌آمدند. همه‌ي اينها به سروصداي فراواني مي‌انجاميد و به برخورد مدام و گاه درگيري با ديگر ساكنان و با كاسبان شهر و دردسر براي صاحب‌منصبان آن.

در ماه مارس سال 1229، در شب عيد سالانه‌ي آغاز پرهيز چهل روزه‌ي مسيحيان، كاركنان و مشتريان مهمان‌سرايي در پاريس گروهي از شاگردان را، كه بر سر قيمت آنچه خورده و نوشيده بودند هياهويي به پا كرده بودند، به باد كتك گرفتند و از آنجا بيرون انداختند. صبح فرداي آن شب، گروهي بزرگ‌تر از شاگردان به محل درگيري بازگشتند و درب بسته‌ي مهمان‌سرا را و هرچه را در آن بود شكستند و صاحب آن را هم كتك زدند. آشوب به كوچه و خيابان رسيد و زد و خوردي همگاني به راه افتاد. عده‌اي از ساكنان و كاسبان محل به محكمه‌ي كليسا شكايت بردند. اما نايب‌السلطنه‌ي تازه بر تخت نشسته‌ي فرانسه، پيش از آنكه به شكايت‌ها رسيدگي شود، و از بيم آنكه اين رسيدگي طول بكشد و يا به كيفر سختي نينجامد، قصد جزاي فوري متهمان را كرد. مسئولان رسيدگي به شكايت هم، كه مي‌خواستند غائله هرچه زودتر پايان يابد، قضاوت بر چگونگي كيفر را به او سپردند. سربازان شاه كه بر اين كار گماشته شدند به شاگردان رحم نكردند و شمار بزرگي از آنان را كشتند، بي توجه به اينكه كدام‌يك در آشوب شركت كرده بود و كدام‌يك نه. وقايع‌نگاري گزارش داده است سربازان سي‌صد شاگرد را به ضرب خنجر از پا در آوردند و يا به رودخانه‌ي سن انداختند. استادان شهر، كه از اين كشتار بر آشفته بودند، بي‌درنگ دست از كار كشيدند و از نايب‌السلطنه طلب عدالت كردند. چون پاسخي نگرفتند، در شورايي راي به تعليق همه‌ي دروس دادند و ازسرگيري آنها را تا اعاده‌ي حقوق ازدست‌رفته‌ي شاگردان‌شان به تعويق انداختند. دو سال تمام هيچ درسي در شهر پاريس برگزار نشد. برخي از استادان و شاگردان به شهرهاي ديگري در فرانسه يا در ديگر كشورها رفتند و آنجا به تدريس و تحصيل مشغول شدند. برخي هم ناچار به كار ديگري پرداختند. در اين مدت، غياب آنان سبب زيان به كسب و كار و آسيب به شهرت شهر هم شد. سرانجام، از پي رايزني‌هاي طولاني، ماجرا در ماه آوريل سال 1331 با دخالت پاپ وقت ختم شد. اين پاپ در سند مكتوبي اهميت حضور و فعاليت استادان و شاگردان در پاريس، لوازم خودمختاري آنان در سامان‌دهي به كار و زندگي دسته‌جمعي خود، و حقوق آنان را در مقام شاكي يا متهم در هر محكمه‌اي تصريح كرد. اين سند كه در آغاز آن، براي دلجويي از معترضان، از پاريس با عبارت "مادر علوم" ياد شده بود در بايگاني واتيكان همين عنوان را گرفت.

سند "مادر علوم" رضايت دانشگاهيان را به بازگشت به كار خود در پاريس در پي داشت. دامنه‌ي اختياري كه در اين سند به صراحت به آنان براي نظارت بر دانشگاه داده شد از آنچه خودشان پيشتر در اساس‌نامه‌ي نخستين فرض كرده بودند فراتر رفت. از جمله، اشاره‌اي كه در اين سند به تدريس كتاب‌هاي مربوط به فلسفه‌ي طبيعي شد اهميت داشت. عمده‌ي آنچه در آن زمان فلسفه‌ي طبيعي ناميده مي‌شد متوني ارسطويي بودند كه اروپاييان به تازگي و پس از قرن‌ها فراموشي باز يافته بودند و ترجمه‌ي آنها را به زبان لاتيني آغاز كرده بودند. اما تدريس اين متون به سرعت در بسياري از اسقف‌نشين‌هاي كاتوليك منع شده بود، از جمله در پاريس در سال 1210. با اين حال، چنانكه از شواهد تاريخي بر مي‌آيد، عده‌اي در پاريس به اين متون توجه داشتند و بي‌سروصدا به مطالعه و تدريس آنها ادامه مي‌دادند. در سند "مادر علوم" ذكر شد كه، حتي اگر شوراي اسقفان كتابي درباره‌ي فلسفه‌ي طبيعي را منع كرده باشد، دانشگاهيان پاريس حق دارند به مطالعه و تدريس آن بپردازند و تصميم به بررسي و پالوده‌سازي آن از شبهه و خطا هم با خودشان است. نكته‌ي مهم‌تر در اين سند اين بود كه، نه تنها حقوق فردي مفروض دانشگاهيان در برابر مسئولان اجراي قانون يادآوري شدند، بلكه اين حق جمعي هم اضافه شد كه، اگر حقي از يكي از آنان پايمال شود، همگي در دفاع از آن يك نفر دست از كار بكشند. از جمله، به صراحت ذكر شد كه در صورت قتل يا قطع عضوي از يك نفر از آنان، يا حبس يا اخذ جريمه‌اي از يك نفر بدون حكمي معتبر، يا اجبار يك نفر به پرداخت هر مبلغ ناروايي، مثل رشوه‌اي، يا تاوان قرض يا ضرري كه جبران آن را عهده‌دار نباشد، يا اجرت يا اجاره‌بهايي بيش از حد مقرر، در هر يك از اين صورت‌ها و اگر عدالت به سرعت اجرا نشد، ديگر دانشگاهيان حق دارند، تا زماني كه اعاده‌ي حقوق آن يك نفر ميسر شود، دانشگاه را تعطيل كنند.

تاريخ‌دانان اثر اين ماجرا را به نتيجه‌ي آن براي دانشگاه پاريس منتهي نمي‌دانند و در تبيين سير تحول نهاد دانشگاه هم از تأثير آن گواه مي‌آورند. دانشگاهياني كه در آن دو سال هر جاي ديگر رفته بودند و به هر كار ديگري در آمده بودند، علاوه بر دانسته‌هاي‌شان و شوق‌شان به دانستن، تجربه‌ي نادري از همبستگي را به همراه خود برده بودند. آنچه هم هنگام بازگشت به دست آوردند نمونه‌اي ماندني از توفيق چنين جمع همبسته‌اي شد. شك نيست كه سير تحول نهادي كه امروز دانشگاه ناميده مي‌شود پيش از آن آغاز شده بود و پس از آن ادامه يافته است و هرگز نه به يك شهر و يك كشور منحصر نشده است و نخواهد شد. اما به يقين، ماجراي آن دو سال گواهي است بر اينكه دانشگاه، پيش از آنكه جاي دانش باشد، خانه‌ي دانشگاهيان است. حرمت اين خانه مي‌شكند اگر اهل آن كرامت خود و همديگر را پاس ندارند.

۱۳۹۹ تیر ۱۴, شنبه

خانه-کاری و رونق "محله"


کمی بیش از پنجاه سال پیش، در سال ۱۹۶۹، آلن کیرون مقاله ای در واشنگتن پست نوشت و نامی تازه برای یک حوزه جدید تعاملات بشری پیشنهاد داد: دامینتیکس (Dominetics). دامینتیکس که ترکیبی است از Domicile به معنای خانه و کاشانه به همراه الکترونیک قرار بود حوزه ای باشد که به مطالعه استفاده از فن آوری های تازه در انجام مشاغل بدون ترک خانه بپردازد. به این معنی شاید بشود برایش معادل "خانه-کاری" را گذاشت. این نوشته به این پرسش می پردازد که آیا باید نسبت به تبعات روانشناختی خانه-کاری نگران باشیم و پاسخش آن است که نه نباید نگران باشیم اگر راه حل های موثر جایگزینی برای پاسخ به نیازهای روانی هنگام خانه-کاری دست یابیم.

اول باید توجه کنیم که "دور-کاری" لزومن خانه-کاری نیست. اگراصطلاح  "برون-کاری" برای کارکردن از بیرون خانه استفاده کنیم، دور-کاری هنوز می تواند از راه دور انجام شود و نه حتمن از خانه. دولتی می تواند از برخی شهروندانش بخواهد یا برایشان تسهیلات و مشوق هایی فراهم کند که به جای حضور در ادارات شهرهای پر جمعیت در ادارات شهرهای کوچکتری به رتق و فتق امور مربوط به ادارات شهرهای بزرگ بپردازند. این هم دور-کاری است و هم برون-کاری. یا نمونه دیگرش شرکت هایی هستند که بابت هزینه پایین تر حقوق انسانی یا اجاره دفترهای تجاری به شهر یا کشور دیگری نقل مکان می کنند ولی همچنان به کارهای مربوط به شهر و کشور مبداء می پردازند. در این نمونه ها، کارمندان به کاری می پردازند که به حوزه ای "دورتر" از حوزه حضور فیزیکی شان مربوط است، منتها همچنان در محل کارشان حاضر می شوند و لزومن از خانه کار نمی کنند.

شکل دیگری از دور-کاری زمانی رخ می دهد که شخص در مکانی جز سازمان کاری اش برای انجام کارهایی که بابتش حقوق می گیرد حاضر می شود. این مکان لزومن خانه شخصی کارمند نیست. مثل های دم دستی این نوع دور-کاری بسیار زیاد است. استادی که در قهوه خانه اسلایدهای درسش را تهیه و مرتب می کند یا معلمی که در کتابخانه برگه های امتحان  دانش آموزانش را تصحیح می کند، این نوع دوم دور-کاری را انجام می دهند. بسیاری از کسانی که برای رسیدن به محل کار باید مدت زیادی را در وسایل نقلیه عمومی سپری کنند، تمایل دارند این شکل دوم دور-کاری را تا حدی اجرا کنند و دست کم اگر کارشان به مطالعه و تحقیق نیاز دارد بخشی از آن مطالعه و تحقیق را زمانی انجام دهند که کسی دیگر دارد به محل کار می بردشان.

خانه-کاری اما حالت خاصی از دورکاری است که در آن کارمند از محل زندگی اش  کارش را انجام می دهد. ماجرای همه گیری ویروس کووید-۱۹ نقطه عطفی بود در رونق خانه-کاری. ادارات، قهوه خانه ها و رستوران ها، کتابخانه ها و حتی پارک ها تعطیل شدند و محل اقامت- حتی برای انجام کار- اهمیت حیاتی پیدا کرد. بسیاری از کارمندان اکنون از طریق رایانه و اینترنت شخصی و به احتمال زیاد از خانه شان به انجام وظایفشان می پردازد. معلمین و استادان دانشگاه از خانه و به صورت مجازی درس می دهند. رواندرمانگران از خانه و به صورت مجازی مشاوره می دهند. کارمندان شرکت های بیمه از خانه و به صورت مجازی با مشتریانشان در ارتباطند و قس علی هذا.

خانه-کاری را می توان به دو بخش تقسیم کرد: خانه-کاری جزئی و خانه-کاری تام. خانه-کاری جزئی زمانی رخ می دهد که شخص بخشی از کارهای مربوط به محیط کارش را در خانه انجام می دهد. همان طور که در بالا اشاره شد، خانه-کاری جزئی بسیار قدیمی است و به نوعی گره خورده با کارهایی که به نیروی فکر بیشتر وابسته است تا نیروی بازو. باز هم معلمی که ورقه های دانش آموزانش را خارج وقت اداری و در خانه تصحیح می کند یا محققی که بخشی از تحقیقاتش را در خانه انجام می دهد، یا نوازنده حرفه ای که در خانه تمرین می کند، خانه-کاری جزئی انجام می دهند. بسیاری از افراد در اکثر شغل های اداری ممکن است هنوز زمانی را در بیرون از سازمانشان برای جبران عقب ماندگی کارهای اداری اختصاص دهند؛ مثلن ایمیل های کاری را در خانه چک کنند، گزارش های کاری را در خانه تهیه کنند، سخنرانی هایشان را در خانه تمرین کنند، یا متن هایشان را در خانه ویرایش کنند. در مواردی هم که بلاهای طبیعی یا غیرطبیعی مانع از حضور فیزیکی افراد در محل کار می شود خانه-کاری جزئی برای چند روزی یک راه حل جایگزین است.

خانه-کاری تام زمانی رخ می دهد که کارمند همه کارهای سازمانی اش را از خانه انجام دهد. تا پیش از ماجرای همه گیری ویروس کووید-۱۹خانه-کاری تام به ندرت اتفاق می افتاد. در نگاه اول، دو توضیح برای این مسئله می توان ارائه داد: اول فراهم نبودن فن آوری ها و زیرساخت های لازم برای خانه-کاری تام. منتها شاید بشود گفت دلیل اصلی برای همه گیر نشدن خانه-کاری تام این دلیل اول نیست. حتی در کارهایی که کارمند قرار است با تلفن به سوالات مشتری ها جواب بدهد و فن آوری جز یک خط تلفن ساده مورد نیاز نیست شرکت ها از تسهیل کردن خانه-کاری تام ابا داشته اند. شرکت های پیشرو فن آوری اطلاعات مثل گوگل، توییتر یا شاپیفای مدت هاست که این زیرساخت ها را دارند ولی آن ها هم فقط همین اواخر تن به خانه-کاری تام داده اند. پس می شود گفت زیرساخت های فن آوری برای خانه-کاری در بسیاری از مشاغل مدت هاست که فراهم بوده است و نبود زیرساخت توضیح موجهی برای عدم رونق خانه-کاری تام نیست.
این جاست که دلیل دوم عدم همه گیر نشدن خانه-کاری تام خودش را نشان می دهد. مطابق ایده های سنتی مدیرت نیروی کار، کارفرما باید بر کارکارمندانش "نظارت" داشته باشد. در عموم موارد، این "نظارت" بی اغراق به "ناظر" بودن تعبیر شده است؛ یعنی کارفرما تنها زمانی می تواند مطمئن باشد که کارمندان کارهای محوله را تام و تمام انجام می دهند که بتواند ببیندشان. مطابق این توضیح، مقاومت در قبال خانه-کاری تام به اصول و ارزش های مدیریت نیروی کار بر می گردد. منتها این دلیل دوم هم نمی تواند توضیح دهنده همه ماجرای کم رونقی خانه-کاری تام باشد چرا که اگر کارمندی موظف باشد مجموعه ای از وظایف را در پایان شیفتش انجام دهد، امروزه، به کمک فن آوری اطلاعات، نسبتن راحت و ساده و بی دردسر می توان تشخیص داد که همه آن وظایف به انجام رسیده یا نه. اگر مسئله مدیریت سنتی مبتنی بر "نظارت" را کنار بگذاریم، حتی می شود ادعا کرد که کارفرمایان، در نگاه اول، از خانه-کاری تام منتفع می شوند چرا که وقتی تعداد کارمند حضوری کاهش یابد، به مکان های تجاری کوچکتری نیاز خواهد بود و به تبعش هزینه خرید یا اجاره و نگهداری این فضاها برای کارفرما کاهش می یابد. حتی استفاده از کیوبیکال ها برای کارمندان که در دهه های گذشته رخ داد و رواج یافت، ناشی از این تفکر است که کارفرما می تواند در هزینه فضای کار صرفه جویی کند؛ یعنی به جای آن که به هر کارمندی یک اتاق بدهد که مستلزم فضای کاری بزرگی است، تنها میزهای کار آن ها را تا حدی از هم جدا کند و بس.

 به نظر می رسد مقاومت در مقابل خانه-کاری بیش از آن که محصول یک عامل اقتصادی باشد که از جانب کارفرما اعمال می شود، محصول یک عامل روانشناختی بوده است. مطابق این ادعا، مقاومت در مقابل خانه-کاری شاید ناشی از نیازی روانی به تعامل با دیگران باشد و برخاسته از تلاش برای تجربه حس تعلق به گروه. هر چند حتمن کسانی پیدا می شوند که ترجیح بدهند در زمان کارشان با احدی تعامل نداشته باشند، کشش به تعامل با دیگران به احتمال زیاد از مهمترین عوامل کند کننده خانه-کاری تام تا به امروزبوده است. به این نکته اضافه کنیم، که به دنبال انقلاب صنعتی، شیفت های کاری استاندارد به صورت یک سوم ساعات شبانه روزی (هشت ساعت کار) در مقابل دوسوم دیگر (هشت ساعت خواب، هشت ساعت امور زندگی) مهمترین زمانی است که شخص می تواند به تعامل با دیگران در یک چهارچوب مشخص اختصاص دهد. هر چند تعامل با همکاران به ندرت تعاملی عمیقتر از گفتگوهای معمول در مورد هوا، سیاست، و سیاست های یک بام و دو هواست، هنوز این تعاملات به یک نیاز مهم پاسخ می دهند . افسانه "کار رویایی" که قرار است به ناملایمات زندگی پاسخ دهد و یا مرهمی بر زخم های روانی باشد هم بی ارتباط به این کشش تعاملی نیست. گویی محیط های کار فعلی (و به همین معنا محیط های تحصیلی فعلی ) نقش به سزایی در فراهم کردن حس دوگانه استقلال و تعلق دارند. به گونه ای که آن هشت ساعت (یا بیشتر) شیفت کاری تبدیل می شود به زمانی که شخص احساس مولد بودن را تجربه می کند و از یک رابطه تنظیم شده با همکارانش بهره مند می شود- گیریم که این ارتباط چندان هم ارتباط عمیقی نباشد.

این که شرکت های پیشرو در فن آوری اطلاعات اعلام کرده اند دور-کاری (و به تبعش خانه-کاری) را به عنوان سیاست های آتی و دائمی خود به رسیمت می شناسند و در آن جهت حرکت می کنند، حکایت از آن دارد که آینده از آن دور-کاران است  و بر مبنای شرایط موجود اجتماعی می شود حدس زد خانه-کاری بخش بزرگی از دور-کاری های آینده را تشکیل دهد. نگرانی از بیماری های واگیردار که تا مدت ها پس از فروکش کردن بحران کرونا با جوامع بشری خواهد ماند، هم به این حدس دامن می زند.

در این جا این سوال پیش می آید که پاسخ روانی انسان ها به خانه -کاری طولانی مدت یا دائم چه خواهد بود؟  به عبارت دیگر اگر بیرون-کاری علاوه بر عوامل اقتصادی عامل روانشناختی هم داشته باشد- که ادعا  در این جا این است که دارد- آنگاه تغییر این عامل روانشناختی چه تبعاتی برای ما ایجاد می کند.
جواب ساده اولیه این است که دچار اختلالات روانی می شویم. این جواب ساده، خط استدلالی زیر را پی می گیرد:
-         هرگاه یک نیاز روانی جواب موثر نگیرد با اختلال روانی رو به رو می شویم.
-         برون-کاری به یک نیاز روانی پاسخ می دهد.
پس به دنبال خانه-کاری با اختلال روانی رو به رو می شویم.
ایراد این استدلال این است که این گزاره را مفروض گرفته که "خانه-کاری نمی تواند به آن نیاز روانی که برون-کاری به آن پاسخ می دهد، پاسخ دهد." احتمالن در توجیه آن گزاره مفروض گفته خواهد اگر خانه-کاری می توانست به آن نیاز پاسخ دهد، لابد با توجه به توجیهات اقتصادی دور-کاری، خانه-کاری تا حالا رایج شده بود.

در پاسخ به این خط استدلالی می شود گفت که حتی اگر بپذیریم خانه-کاری به شکل اولیه اش نتواند به آن نیازی که برون-کاری به آن پاسخ می دهد، پاسخ دهد هنوز در غیاب یک استدلال جامع نمی شود گفت که خانه-کاری علی الاصول نمی تواند به آن نیاز پاسخ دهد. بنابراین جواب ساده بالا باید به این شکل تغییر کند که اگر راه حل های جایگزین و موثر برای پاسخ به نیاز تعامل و تعلق پیدا نکنیم، به دنبال خانه-کاری تام دائمی دچار اختلالات روانی می شویم.

پس سوال مهم دیگر این نیست که اختلالات روانی خانه-کاری چیست؛ بلکه سوال مهم این است که خانه- کاری چه تغییراتی را ایجاد می کند یا باید ایجاد کند تا جبران آن خسران روانشناختی اولیه بشود. اگر سوال اصلی به این شکل تغییر یابد، به جای این که بابت افسردگی هنوز از راه نرسیده زانوی غم به بغل بگیریم، می توانیم به دنبال راه حل هایی جایگزینی باشیم برای آن چه معاشرت حضوری- هرچند نسبتن سطحی- با همکاران فراهم می کرده است.

پیش از آن که به راه حل های جایگزین نگاه کنیم، لازم است یک بار دیگر ببینیم برون-کاری با چه سازوکاری و به کدام نیاز روانی پاسخ می دهد. به نظر می رسد مناسکی که در آن فرد احساس تعلق به یک گروه اجتماعی می کند بسیار همه گیر است. ما در نشست و برخاست های خانوادگی شرکت می کنیم، در مسابقات ورزشی تیم های مورد علاقه مان را تشویق می کنیم، در مناسک مذهبی با همکیشانمان حضور می یابیم، در کشورهایی که حزب سیاسی معنی دارد به احزاب سیاسی می پیوندیم، و از همه مهمتر، این روزها یک مجموعه از افراد، گروه ها و صفحات را در رسانه های اجتماعی دنبال می کنیم. به این ترتیب،  درون ماتریسی وسیع، پیچیده و پویا از گروه های اجتماعی حضور داریم و در تعامل با بخش های مختلف این ماتریس، احساس تعلق را از طریق تعامل با یک "دیگری حاضر و آشنا" تجربه می کنیم. همان طور که اشاره شد، ساعات نسبتن طولانی که فرد زمان هشیار خود را در محیط کار می گذراند باعث می شود سازمان کاری که فرد به آن تعلق دارد در میان این ماتریس اهمیت ویژه ای داشته باشد.  همکار (و در مواردی هم همکلاسی) تبدیل به آن "دیگری حاضر و آشنا" می شود که بدون آن که لازم باشد در مورد ارزش های به شدت شخصی مان با او به گفتگو بنشینیم، می توانیم از گذر تعامل با او نوعی تعلق را همراه با احساس استقلال تجربه کنیم. در عین حال قواعد حاکم بر روابط بین همکاران، تا حدی به شکل قاعده مندی این تعاملات را تنظیم می کند.

بنابراین سوال ابتدایی این نوشته، به این ترتیب تدقیق خواهد شد که به دنبال خانه-کاری چه بر سر احساس تعلق ناشی از تعامل با "دیگری حاضر و آشنا" خواهد آمد. به عبارت دیگر چه برسر آن حس تعلق خواهد آمد اگر دیگری صرفن مجازن "حاضر" باشد. یا یک قدم جلوتر: چه جایگزینی برای همکار به مثابه "دیگری حاضر و آشنا" می توان جست.

یکی از این راه حل های جایگزین فی الواقع پیش ترها در اختیارمان بوده است. منتها به دنبال تغییرات زندگی شهری، انبوه سازی و بلندمرتبه سازی تا حد زیادی آن را از دست داده ایم. تا مدت ها- و هنوز در شهرهای کوچک- محله و همسایه فراهم آورنده آن احساس دوگانه استقلال و تعلق بوده است. در شهرهای بزرگ البته دیگر کسی همسایه بغل دستی اش را هم نمی شناسد و زمانی را هم برای تعامل با آن ها اختصاص نمی دهد. منتها اگر از الان به بعد در هشت ساعت کار روزانه مان همه تعاملاتمان با همکار به مثابه "دیگری" به صورت مجازی انجام شود، همسایه تبدیل به آن دیگری دم دست می شود که ممکن است بتواند تا حدی به نیاز تعامل حضوری پاسخ دهد. شاید پربیراه نباشد اگر گفته شود یکی از عواملی که باعث شده معاشرت در محیط کار این قدرها هم مهم باشد این است که معاشرت همسایگی نقش روانشناختی سابقش را از دست داده است.
اگر بپذیریم تعاملات با همکاران هر چند تعاملات بسیار عمیقی نیست ولی به یک نیاز روانشناختی مهم پاسخ می دهد (یعنی تعامل با دیگری حاضر و آشنا)، آنگاه به دنبال خانه-کاری باید به دنبال یک پاسخ تازه  برای این نیاز باشیم. رونق گرفتن رابطه همسایگی و شکل گیری نوعی از تعاملات جدی جدید در محله یکی از راه حل های جایگزین برای جبران آن چه از دست خواهد رفت، می شود. همان طور که در روزهای قرنطینه، ارتباط با همسایه یکی از معدود ارتباطات موجود برای شهروندان بسیاری از کشورها بود، می شود حدس زد که با فروکش کردن نگرانی از ویروس واگیردار از یک سو و رونق گرفتن روزافزون خانه-کاری از سوی دیگر، همسایه تبدیل به آن دیگری  شود که در حضور او نیاز تعامل و تعلق پاسخ گیرد بی آن که قرار باشد این نیاز تعامل و تعلق، امری فوق العاده یا به شدت عمیق باشد. یعنی همسایه به جای همکار  (و تا حدودی همکلاسی) تبدیل به دیگری حاضر و آشنا می شود. با ارتقای نقش همسایه از مالک یا ساکن واحد مجاور یا نزدیک به "دیگری حاضر و آشنا" مفهوم "محله" هم نقش "تازه ای" پیدا می کند و به احتمال زیاد آن کارکرد روانشناختی را که پیشترها داشت و مدت هاست ندارد باز می یابد.  

مثل همه تغییرات تنظیمی نیروی کار، خانه-کاری در زندگی روانی و اجتماعی ما تأثیر خواهد گذاشت. منتها تا زمانی که با استدلالی موجه توضیح داده نشود چرا خانه-کاری تام علی الاصول ما را از ارضای برخی نیازهای روانی محروم می کند، نمی شود نتیجه گرفت خانه-کاری تام قطعن به بروز مشکلات روانشناختی خواهد انجامید.

۱۳۹۸ فروردین ۱۴, چهارشنبه

هنر ظریف بی خیالی


ترجمه کتاب The Subtle Art of not Giving a F*CK با عنوان هنر ظریف بی خیالی توسط نشر کرگدن منتشر شده است. مترجم کتاب رشید جعفرپور است که در ویرایش کتاب پدیده رزی به من کمک بسیاری کرد. کتاب هنر ظریف بی خیالی یکی دو سال است که در پیشخوان پرفروش ترین کتاب های آمریکا و کاناداست و طنز جذابی دارد. در این پاراگرافی که این جا از ترجمه کتاب نقل می کنم معلوم است که رشید کارش را عالی انجام داده. ترجمه را هم به من تقدیم کرده که مزید امتنان است:

«زیبایی بازی پوکر در این‌ است که اگرچه شانس همیشه دخیل است اما نتایج بلندمدت را معین نمی‌کند. کسی که کارت‌های بدی به او رسیده می‌تواند کسی را که کارت‌های بهتری دارد شکست دهد. البته کسی که کارت‌های بهتری به دستش رسیده شانس بیش‌تری برای برنده شدن دارد اما در نهایت برندۀ بازی را چه چیزی تعیین می‌کند؟ بله درست حدس زدید، این‌که چه کسی در طول بازی تصمیم‌های بهتری می‌گیرد.
من زندگی را هم به همین شکل می‌بینم. به همۀ ما یک کارت‌هایی داده‌اند. بعضی از ما کارت‌های بهتری گیرمان آمده است. اگرچه ممکن است از این‌که کارت‌های خوبی به دست‌مان نرسیده اعصاب‌مان به هم بریزد و احساس کنیم کارت‌های خوب را از چنگ ما درآورده‌اند، اما بازی واقعی در انتخاب‌هایی است که با این کارت‌ها انجام می‌دهیم: خطرهایی که می‌کنیم، و عواقبی که می‌پذیریم. کسانی که در موقعیت‌های مختلف همواره بهترین تصمیم‌ها را می‌گیرند کسانی هستند که در پوکر نهایتاً جلو می‌افتند، و همین‌طور در زندگی. و این‌ها الزاماً کسانی نیستند که بهترین کارت‌ها را دارند.»



۱۳۹۷ آذر ۳, شنبه

پدیده رزی


ترجمه قسمت دوم رمان پروژه رزی با عنوان پدیده رزی نوشته نویسنده استرالیایی گرام سیمسیون توسط نشرمرکز به چاپ رسیده است. پروفسور تیلمن، قهرمان این دو کتاب، هم ذهنی کاملاً علمی دارد هم با کلمات بازی می کند. به همین دلیل عنوان کتاب را که در انگلیسی The Rosie Effect است گذاشته ام پدیده رزی که هم یادآور پدیده های فیریکی است (مثل پدیده دوپلر) هم حروف مشترکی با کلمه "پروژه" دارد که در عنوان قسمت اول این مجموعه به کار رفته است. به این ترتیب سعی کردم شباهت  آوایی project و effect هم تا حدی حفظ شود.

این هم قسمتی از ترجمه فصل نهم

در کلانتری، افسرها یک اظهارنامه پر کردند و من هم تصدیق کردم که در پارک بودم و داشتم بچه‌ها را نگاه می‌کردم و در مقابل دستگیر شدن هم مقاومت به خرج داده‌ام. آخرش جواب سوال واضح دستگیرم شد: چه خطایی از من سر زده بود؟ در نیویورک وارد شدن به منطقه مشخص بازی بچه‌ها بدون همراهی بچه‌ای که زیر دوازده سالش باشد غیرقانونی است. گویا تابلویی روی نرده‌ها نصب شده بود که این موضوع را اعلام می‌کرد.
            جل الخالق. اگر من واقعاً چنین آدمی بودم، که به ظن پلیس و شم قانون گذاران از نگاه کردن به کودکان حض جنسی می بردم، بچه دزدی می‌کردم تا اذن ورود به محوطه بازی را پیدا کنم. پلیس خوب و پلیس بد برای این استدلال تره هم خرد نکردند و من نهایتاً شرحی از وقایع دادم که گویی به مذاقشان خوش آمد.
            پنجاه‌وچهار دقیقه‌ای در یک اتاق کوچک تنها ماندم. موبایلم را توقیف کردند.
            در این زمان مرد مسن تری، که او هم یونیفورم به تن داشت، و به گمانم نسخه چاپ شده اظهارنامه‌ام در دستش بود، آمد سراغم.
            «پروفسور تیلمن؟»
            «وقت به خیر. می‌خواهم با  یک وکیل تماس بگیرم.» این زمانی که تنهایی به سر بردم به کارم آمد تا افکارم را سر و سامان بخشم. شماره تلفن سامانه وکلای جنایی را از تبلیغی که در مترو دیده بودم به خاطر داشتم.     
            «نمی‌خواهید اول به همسرتان زنگ بزنید؟»
            «اولویتم شنیدن توصیه‌ای حرفه‌ای است.» در عین حال نگران بودم که خبر دستگیری‌ام ممکن بود رزی را مضطرب کند، به خصوص که مسأله هنوز فیصله نیافته بود و از دست رزی هم کار چندانی بر نمی‌آمد.
            «می‌توانید اگر خواستید به وکیل زنگ بزنید. شاید هم نیازی نباشد. دوست دارید چیزی بنوشید؟»
            پاسخم خودکار بود. «بله، لطفاً. تکیلا-بدون یخ و مخلفات. «بازجویم حدوداً پنج ثانیه‌ای بهم زل زد. نشانی در کار نبود که دارد می‌رود مشروب را بیاورد.
            «مطمئنید که مارگاریتا نمی‌خواهید؟ یا شاید داکری با رام و توت فرنگی؟»
            «خیر، کوکتل درست کردن کار پیچیده‌ای است. همین تکیلا را مرحمت کنید خوب است.» حدسم این بود که آب میوه تازه نداشته باشند. همان تکیلای خشک و خالی بهتر بود تا مارگریتایی که با شربت آب لیمو یا این مایعات شور و شیرین درست کرده باشند.
            «شما اهل ملبورن در استرالیا هستید، درست است؟»
            «صحیح است.»
            «و الان استاد کلمبیا هستید؟»
            «استادیار.»
            «کسی را دارید که بشود به او زنگ زد و این موضوع را تأیید کرد.»
            «البته، رئیس دانشگاه پزشکی.»
            «خب این جور که معلوم است آدم خیلی باهوشی هستید، مگر نه؟» سوال غریبی بود و نمی‌شد به بدون تکبر به آن جواب داد. سری تکان دادم.
            «خب، جناب استاد، به این سوال جواب بدهید. با همه هوش و کمالاتتان وقتی به شما مارگاریتا تعارف کردم، واقعاً فکر کردید قرار است بروم آبدارخانه و چند تا لیموترش برایتان پوست بکنم؟»
            «لیمو شیرین هم کفایت می‌کرد. در ضمن من فقط تکیلا خواستم. به گمانم دور از شأن مأمورین قانون باشد که وقتشان را صرف آب‌گیری از مرکبات بکنند.»
            خم شد به عقب. «داری سر به سرم می‌گذاری؟»
            زیر فشار خرد کننده‌ای بودم، اما هشیار بودم که حواسم به اشتباهاتم باشد. تمام تلاشم را کردم که سوءتفاهم را مرتفع کنم.
            «مرا دستگیر کرده‌اند و این خطر در میان است که به حبس بیافتم. از قانون مطلع نبودم. عامدانه شوخی نمی‌کنم.» لحظه‌ای درنگ کردم، و بعد این جمله را اضافه کردم به امید آن که  خطر به زندان افتادن کاهش یابد؛ موضوعی که اگر رخ می‌داد پیامدش غذای بی‌کیفیت، مکالمات صدمن یک غاز، و پیشنهادات بی‌شرمانه بود، «یک جورهایی از نظر اجتماعی ناتوانم.»
            «یک جورهایی فهمیده بودم. واقعاً به سروان کروکر گفتید که در مبارزه با جرم و جنایت موفق و موید باشید؟»
            سری تکان دادم.

۱۳۹۷ تیر ۱۹, سه‌شنبه

قبح در حوزه بهداشت روان و راه های مقابله با آن


این یاداشتی که به دنبال شرکت در برنامه پرگار برای صفحه فیس بوک برنامه نوشته ام. میزگرد پیرامون "رواندرمانی چیست و چرا موثر است؟" را می شود در این لینک دید:
http://www.bbc.com/persian/bbc_persian_tv/tv_programmes/w13xttnm

قبح در حوزه بهداشت روان و راه های مقابله با آن
افرادی که در حوزه سلامت روان با شرایط یا مسائلی رو به رو هستند غالباً با پدیده ای رو به رو می شوند که از آن به عنوان قبح یا انگ بیماری روانی یاد می شود. از این منظر، این افراد از یک سو با آن شرایط روانی که ممکن است سخت، اضطراب زا، انرژی بر باشند و در زندگی شان وقفه ایجاد کنند دست و پنجه نرم می کنند و از سوی دیگر با تصویری منفی رو به رو هستند که ممکن است از جانب خودشان یا دیگران در مورد این شرایط دریافت کنند. هدف از این نوشته این است که نشان دهد پدیده قبح پیرامون مشکل یا شرایط روانی پدیده ای پیچیده و چند لایه است. این نوشته همچنان سعی خواهد کرد نشان دهد قبح پیرامون شرایط روانی را نمی شود صرفاً از طریق آموزش های عمومی یا تخصصی توسط رواندرمانگران، روانپزشکان یا روانشناسان از بین برد و راهکارهای فعالانه تری با حضور افرادی که با این شرایط درگیر هستند لازم است.  در عین حال این نوشته این ادعا را هم دارد که قبح پیرامون شرایط سلامت روان صرفاً از سوی فردی که با این شرایط رو به روست، عموم جامعه، یا رسانه ها اعمال نمی شود و چه بسا دست اندرکاران بهداشت روان چه در حوزه آموزش و چه در حوزه ارائه خدمات خود نیز این نگرش های منفی، مغرضانه و تبعیض آمیز را نسبت به برخی از مراجعینشان داشته باشند. 

وقتی از قبح پیرامون مشکلات حوزه سلامت روان صحبت می کنیم، از چه حرف می زنیم؟

عبارت انگلیسی stigma برای معرفی حالتی استفاده می شود که افراد درگیر با موضوعی را در جامعه یا نزد خودشان بی اعتبار می کند. به عنوان معادل فارسی این عبارت از الفاظ "قبح" یا "انگ" استفاده می شود که البته هیچ کدام معادل دقیق برای stigma نیستند. برای یک دست ماندن این نوشته از این جا به بعد بیشتر واژه قبح را به عنوان معادل stigma پی می گیرم. هر چندر در مواردی از انگ هم استفاده خواهد شد.
بررسی، تحلیل و تلاش برای تقلیل قبح پیرامون شرایط روانی سابقه ای طولانی دارد و دست کم به نوشته ای توسط گافمن در ابتدای دهه 1960 میلادی برمی گردد (Goffman, 1963). . در سال های پایانی قرن بیستم تعاریف متعددی از قبح شرایط روانی ارائه شده است که یکی از آن ها به شرح زیر است: قبح پیرامون یک وضعیت زمانی رخ می دهد که به کسانی که به آن وضعیت دچار هستند هویتی نسبت داده می شود که از نظر بخشی از جامعه هویتی کم ارزش، بی ارزش یا ضد ارزش است (Mak,Poon, Pun & Cheung, 2007) نتیجه نسبت دادن قبح به یک شخص بابت یک وضعیت طیف وسیعی از حالاتت، نگرش ها و رفتارها را شامل می شود که می تواند شامل این موارد باشد: نگرش مغرضانه به فرد، واکنش احساسی منفی به فرد، رفتار تبعیض آمیز علیه فرد و نهایتاٌ حتی ساختارهای اجتماعی و قانونی جهت دار علیه فرد. برای نمونه شخصی را در نظر بگیرید که در حال حاضر به شکل آشکاری علائم وابستگی به یک ماده خاص را نشان می دهد، مثلاً بدنش درد می کند، آبریزش بینی دارد و مضطرب و بی قرار به نظر می رسد. برخی از افراد جامعه ممکن است به این شخص به عنوان یک فرد لاابالی، بدون عزت نفس یا فاقد اراده نگاه کنند (نگرش مغرضانه). ممکن است هنگام دیدن این شخص یا شنیدن شرایطش احساس دلزدگی، ترحم یا حتی انزجار به برخی دیگر دست دهد (واکنش احساسی منفی). شخص ممکن است بابت شرایطی که با آن دست درگریبان است شغلش را از دست دهد یا کارش را در اداره ای راه نیاندازند (رفتار تبعیض آمیز). ونهایتاً این که قوانین اجتماعی مانع از دسترسی او به برخی حقوق یا مزایای شهروندی اش بشوند (ساختار اجتماعی و قانونی جهت دار).
مهم است که توجه شود قبح لزوماً از سوی دیگران بر شخص اعمال نمی شود. افرادی که انگ یا قبح را تجربه می کنند ممکن است خود نیز این حالت را درونی کنند و برخی از آن نگرش های مغرضانه یا احساسات منفی را نسبت به خود پی بگیرند. چه بسا فردی که با وابستگی به ماده ای دست در گریبان است خودش نیز به خود به عنوان شخصی فاقد اراده و ناتوان نگاه کند. شاید ترجیحات قوی ای داشته باشد که کارفرمایش یا اعضای خانواده اش را از شرایطی که در آن است آگاه نکند و حتی از اعلام این شرایط به پزشک یا رواندرمانگرش ابا داشته باشد.
راش و همکارانش (Rusch, Angermeyer & Corrigan, 2005) بر مبنای تحقیقاتی که در کانادا، انگلستان و آلمان انجام شده دو عامل اصلی اما نسبتاً مستقل را در مورد قبح پیرامون کسانی که با مشکلاتی در حوزه روان رو به رو هستند شناسایی کرده اند: نخستین عامل ترس و  طرد است. بخشی از جامعه ممکن است کسانی را که با شرایط یا مشکلاتی در حوزه روان رو به رو هستند خطرناک بیابند و از آن ها بترسند و تلاش کنند افراد را از حوزه های مختلف (مثل جایی که زندگی می کنند، جای که درس می خوانند، جایی که کار می کنند و غیره) طرد کنند. از این منظر هر مشکلی در حوزه سلامت روان معادل گرفته می شود با امکان ایجاد خطر و مزاحمت برای دیگران. دومین عامل رویکرد قیم مأبانهAuthoritarianism) ) در برخورد به این افراد است. به این معنی که فرض می شود این افراد درک صحیح و جامعی از دنیای پیرامونی خود ندارند، مسئولیت پذیر و قابل اعتماد نیستند و چون احساس استیصال می کنند، نمی توانند تصمیم های صحیح بگیرند و در نتیجه لازم است دیگران به جای ایشان تصمیم بگیرند.  
توجه به این نکته مهم است که زبان نقش مهمی در شکل گیری و ادامه قبح پیرامون شرایط بهداشت روان دارد. مثلاً اصطلاح "اختلال روانی" می تواند به راحتی دوگانه های "سالم/ناسالم"  یا "توانا/ناتوان" را تقویت کند. از سوی دیگر، در حالی که هنگام صحبت از بیماری های فیزیکی، فرد با بیماری اش یکی گرفته نمی شود بسیار اتفاق می افتد که چنین وضعیتی در مورد بیماری های روانی رخ دهد. به عنوان نمونه، هرگز نمی شنویم که فلانی سرطان است یا سکته است، بلکه می شنویم که فلانی سرطان دارد یا سکته کرده است، منتها بسیار رایج است که بشنویم فلانی معتاد است، فلانی دوقطبی است و یا فلانی افسرده است. در بسیاری فرهنگ ها، اشاره به عدم سلامت روانی ممکن است به صورت ناسزا به کار رود؛ چه بسا کلمه "روانی" به خودی خود در زبان فارسی باری به شدت منفی دارد. 

پی آمدهای وجود و حضور قبح پیرامون مشکلات حوزه سلامت روان
تحقیقات متوعی که در سه دهه اخیر در کشورهای مختلف انجام شده است نشان می دهد که مراجعه به خدمات رواندرمانی در مجموع رو به افزایش است. به نظر می رسد شهروندان ایرانی نیز از این قاعده مستثنا نباشند و شاهد اقبال روزافزونی به مشاوره و رواندرمانی در ایران هستیم. علی ایحال، پژوهش های دیگری نشان می دهند که قبح پیرامون برخی مشکلات ذهنی (مثلاً شیزوفرنی، اختلال دوقطبی یا اختلال شخصیت مرزی) در همین سال ها، حتی در کشورهای توسعه یافته، افزایش پیدا کرده است. بنابراین به راحتی نمی توان افزایش مراجعه به رواندرمانگران را دلیلی برای کاهش قبح مشکلات حوزه سلامت روان گرفت. برای توضیح بیشتر به این مثال توجه کنید. آدم ها این روزها نسبت به چند دهه قبل بیشتر فعالیت فیزیکی دارند، بیشتر درباشگاه های ورزشی ثبت نام می کنند، بیشتر مطالب مربوط به آشپزی یا تغذیه سالم را دنبال می کنند و بیشتر به متخصصین تغذیه مراجعه دارند. توجه بیشتر به تغذیه سالم و گرفتن خدمات و آموزش در این زمینه و افزایش تحرک فیزیکی به معنی آن نیست که قبح چاقی یا نداشتن اندام آرمانی کاهش پیدا کرده است. چه بسا همان قبح عاملی باشد در این که افراد این روزها به این موضوعات و فعالیت ها توجه خاصی نشان می دهند.
راش و همکارانش (Rusch, Angermeyer & Corrigan, 2005) پیامدهای بیرونی زیانبار قبح پیرامون مسائل روانی را به دو بخش اصلی تقسیم می کنند. نخست این که این قبح روابط بین فردی شخصی را که با این مسائل رو در روست به شکل مخربی تحت تأثیر قرار می دهد و باعث می شود تصویر منفی کلی  والبته غیردقیقی از مشکل روانی در جامعه یا رسانه ها به دست داده شود. مثل این که گفته شود کسی که به اختلال دوقطبی روبه روست دمدمی مزاج است. دوم این که این قبح می تواند به تبعیض ساختاری منجر شود. مثلاً این که کارفرما از استخدام کسی که سابقه بستری شدن بابت افسردگی را داشته سرباز زند یا صاحبخانه از اجاره دادن خانه اش به شخصی که مبتلا به شیزوفرنی است ابا داشته باشد.
قبح شخصی و درونی شده
همان طور که در بالا اشاره شد قبح پیرامون مسائل سلامت روان صرفاً مسئله ای نیست که از جانب دیگران بر شخص اعمال شود. چه بسا شخصی که با این مسائل دست در گریبان است خود نیز باورهایی از جنس آن باورهای مغرضانه، منفی و تبعیض آمیز در مورد خودش داشته باشد. قبح شخصی (self-stigma) هم گستره وسیعی از پیامدهای زیانبار را دارد. از یک سو تصویر ناصحیحی از اختلال ذهنی و بیماری روانی را در شخص ایجاد می کند و به احساس استیصال، ناامیدی و ناتوانی می انجامد. این احساسات به نوبه خود می توانند عزت نفس شخص را پایین بیاورند. از سوی دیگر، قبح شخصی ممکن است مانع از آن شود که فرد در جهت دریافت کمک حرفه ای قدم بردارد و به این ترتیب مدت طولانی تری را در شرایط سخت سپری کند.
نقش روانپزشکان، روان درمانگران و مشاورین بهداشت روان در زمینه کاهش دادن قبح شخصی بسیار حائز اهمیت است. اگر برخورد روانپزشک و رواندرمانگر برخوردی قیم مأبانه باشد و صرفاً بر مشکلات شخص تمرکز کنند، از یک سو این تصویر که شخص با بیماری یا اختلالش اینهمان است تقویت می شود و از سوی دیگر این نگاه اهمیت می یابد که شخصی که با این مسائل رودروست آدمی است مستأصل و ناتوان که تنها با پیروی از دستورات یک متخصص آگاه و توانا می تواند از پس مشکلاتش بر آید. بنابراین توصیه می شود افراد حرفه ای درگیر در بهداشت و سلامت روان مرتب خود را "بکاوند" و نسبت به نگرش ها و باورهای خود که می توانند در مواردی مغرضانه و قیم مأبانه باشند آگاه باشند. 

راه های کاهش قبح
به صورت کلی تلاش برای کاهش قبح پیرامون مسائل بهداشت روان بر سه ستون استوار است: اعتراض، آموزش و تماس.
اعتراض واکنشی است به تصویر "انگ خورده ای" که در نطق های عمومی، برنامه های رسانه ای (تلویزیون، ماهواره و نظایر آن) و تبلیغات دیده می شود. وظیفه حرفه ای و اخلاقی کنشگرانی که در جهت کاهش این نوع قبح تلاش می کنند این است که اگر تصویر کلیشه ای و ناصحیحی از یک مسئله روانی مطرح می شود نسبت به آن معترض شوند. منتها این روش، روشی است واکنشی. یعنی اول باید منتظر ماند در جایی تصویر ناصحیحی ارائاه شود و بعد به آن واکنش نشان داد.
در مقابل اعتراض، آموزش رویکردی است فعالانه تر و کنشی تر و نقش به سزایی درقبال کاهش قبح بهداشت روان ایفا می کند. منتها باید توجه شود که هر نوع آموزشی به کاهش قبح نمی انجامد. برای مثال روشن است که یک برنامه آموزشی که درباره تغییرات سلول های مغزی به دنبال مصرف طولانی یک ماده خاص اطلاع می دهد لزوماً نمی تواند در جهت کاهش قبح پیرامون مصرف مواد و اعتیاد کمک کند. برای کاستن قبح، برنامه آموزشی باید مشخصاٌ در جهت کاستن قبح طراحی و ارائه شود و نباید انتظار داشت که پیامد جانبی برنامه آموزشی کاهش قبح باشد. در عین حال به دلیل آن که قبح پیرامون مسائل بهداشت روان پدیده ای چندلایه و پیچیده است، چه بسا یک برنامه آموزشی حتی به تقویت قبح در یک زیرحوزه دیگر بیانجامد. برای مثال به صفحه یادداشتی که در بی بی سی فارسی در مورد ارتباط افسردگی و تنهایی در اینجا منتشر شده بود نگاهی بیاندازید. در حالی که این صفحه اطلاعات به روزی را به خواننده منتقل می کند از چهار تصویر استفاده کرده که همگی درکی کلیشه ای و انگ خورده از افسردگی و شخصی که با افسردگی رو در روست ارائه می دهند. به عبارت دیگر، در حالی که متن مقاله دارد درباره افسردگی آموزش می دهد، تصاویر مقاله افسردگی را به استیصال تقلیل می دهد و قبح پیرامون افسردگی را تقویت می کند.
اما مهمترین عامل در کاهش قبح پیرامون مسائل بهداشت روان، تماس اجتماعی با افرادی است که با این مسائل دست درگریبانند، علی الخصوص اگر این افراد آدم های موفقی در زمینه کار یا حوزه فعالیتشان باشند. امروزه در غرب، زنان و مردان موفق و مشهور بسیاری از سابقه بیماری یا شرایط درمانی خود صحبت می کنند. فقط به عنوان مثال می شود به سوفی ترودوهمسر نخست وزیر کانادا اشاره کرد که سال های قبل با اختلال تغذیه رو به رو بوده یا اندرسون کوپر مجری معروف شبکه سی.ان.ان که از مشکل خوانش پریشی (Dyslexia) خود در دوران بلوغ صحبت کرده است. این سختی ها باعث نشده که این افراد و بسیاری دیگر نتوانند مدارج تحصیلی یا شغلی را طی کنند و در حوزه کاری شان به موفقیت نائل نشوند. در مقابل اما به نظر می رسد این ارتباط اجتماعی با افراد موفق فارسی زبانی که با بیماری های روانی یا شرایطی در حوزه سلامت روان رو به رو باشند بسیار نازل است. احتمالاً همه ما افراد مشهور یا موفقی را می شناسیم که با اختلال مصرف مواد دست پنجه نرم کرده باشند: فرهاد مهراد یکی از آلبوم هایش را به پزشک معالج اعتیادش تقدیم کرده است و داریوش اقبالس با صراحت در این مورد صحبت کرده و حتی بنیانی را در جهت کمک به افرادی که با مصرف مواد درگیرند بنا نهاده است. منتها خیلی بعید می آید که ما ورزشکار، هنرپیشه، سیاستمدار، هنرمند، دانشمند یا مدیر موفق فارسی زبانی را بشناسیم که به صراحت از افسردگی، اضطراب، اختلال دوقطبی، اختلال شخصیت مرزی و شیزوفرنی اش صحبت کرده باشد. دلیل اصلی این امر این است که یکی از جنبه های قبح پیرامون این بیماری ها و شرایط آن است که- همان طور که در بالا اشاره شد- فرد را به صورت آدمی ناتوان و طبیعتاً ناموفق جلوه می دهد.
به این دلیل آخر، برنامه ها و میزگردهایی که در رسانه های عمومی و صرفاً با حضور متخصصین برگزار می شود نمی تواند گام اساسی را در جهت شکستن قبح پیرامون مسائل بهداشت روان بردارد. مانند هر حوزه دیگری، حضور کسانی که "انگ" به آن ها می خورد مهمترین عامل در مبارزه با این انگ هاست. 

نتیجه گیری
قبح پیرامون مسائل بهداشت روان پدیده پیچیده و چند لایه ای است که فقط از سوی جامعه و رسانه ها تقویت نمی شود و متخصصین حوزه بهداشت روان و شخصی که خود با این مسائل رو در روست هم ممکن است به آن دامن بزنند. لازم است روانپزشکان، رواندرمانگرایان و مشاورین بهداشت روان، باید نسبت به مواردی که در رسانه ها، سخنرانی های عمومی و تبلیغات این قبح مستقیم یا تلویحی ترویج می شود حساس باشند و به آن اعتراض کنند و تصویر بدون قبح از مسائل بهداشت روان را آموزش دهند. اما اعتراض و آموزش تنها زمانی می تواند به شکل موثری در جهت کاهش این قبح عمل کند که با حضور افرادی که این مسائل و قبح پیرامون آن را تجربه کرده اند همراه باشد. هر چند نمی توان بار شکستن قبح را صرفاً بر دوش کسانی گذاشت که اثرات منفی آن را تجربه کرده اند، عدم حضور این افراد در برنامه های عمومی و رسانه ها همچنان آن تصویر انگ خورده ناموفق و مستأصل را از کسی که با مسائل مربوط به بهداشت روان درگیر است تقویت می کند. از این رو آن دسته از متخصصین حوزه بهداشت روان که به جنبه اجتماعی مسئله توجه دارند باید فعالیت های خود را بیش از گذشته همراه با حضور افرادی بکنند که موضوع این قبح هستند. 

منابع

Goffman, E. (1963). Stigma: Notes on a spoiled identity. Jenkins, JH & Carpenter.
Rüsch, N., Angermeyer, M. C., & Corrigan, P. W. (2005). Mental illness stigma: concepts, consequences, and initiatives to reduce stigma. European psychiatry, 20(8), 529-539.
Mak, W. W., Poon, C. Y., Pun, L. Y., & Cheung, S. F. (2007). Meta-analysis of stigma and mental health. Social science & medicine, 65(2), 245-261.