۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

به زان چه فروشی


 پیش خودم گفتم تو هم یکی از مشکلات اساسی زندگی من را حل کردی. آن هم بدون بیت. راستش اگر بگویم مشکلی بود که مثل خوره به جانم افتاده بود، دروغ گفته ام، خورگی اش مال همان دو سه روز اول بود. ولی دور از واقعیت نیست اگر بگویم در تمام این هفت هشت ده ماه مرتب ذهنم را قلقک می داد. در واقع الان که می بینم درست حدود نه ماه پیش بود که نطفه مشکل بسته شد. آن هم روی دوچرخه در یک سربالایی. البته بهترین جا برای بسته شدن نطفه نیست ولی طبیعت این جور ماجراها این جوری است دیگر. هر جایی ممکن است رخ دهد. کاریش نمی شود کرد. وسیله پیشگیری هم ندارد. 

داشتم با دوچرخه می رفتم کالج. یعنی کتابخانه کالج. این شهری که من در آن زندگی می کنم شهر تختی است. مثل اکثرشهرهای تخت کوچک آمریکای شمالی تشکیل شده از یک کلیسای جامع و یک فروشگاه وال مارت و خانه هایی که به دور این برطرف کنندگان اصلی ترین نیازهای بشری – یعنی محراب عبادت و دستمال توالت – خیمه زده اند. شهر من – نمی دانم بتوانم بگویم شهر من – این شهر که من الان در آن درس می خوانم کلی هم راه دوچرخه سواری دارد و تقریبن همه کس به جز کشیش کلیسا و مدیر وال مارت با دوچرخه این ور و آن ور می روند. یک جاهای محدودی سراشیبی و سربالایی دارد. از بازی روزگار، سراشیبی ها همان جاهای هستند که سربالایی ها هستند. مثل همه کارهای زندگی، مهم این است که از کدام طرف بهشان نگاه کنیم. رسیده بودم به یکی از معدود سربالایی ها. سرعتم کم بود و آن مرد را دیدم که چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد. مست نبود. یعنی خدا می داند که بود با نبود. به نظر من این لنگر انداختنش در هر گام محصول هیکلش بود. به قدری بزرگ بود  که در هر قدمی که بر می داشت کل بدنش به آن سوی دیگر می رفت وبعد پایش را محکم می کوبید زمین. ستبر. کاپشن سربازی پوشیده بود و زیر آن یک پیراهن چهارخانه به زمینه قرمز. با شلوار جین و پوتین های رنگ و رو رفته باغبانی. موهای لخت بلند آویزان بر روی دوشانه. وقتی می گویم بلند، یعنی بلند. وقتی می گویم لخت، یعنی لخت. اگر روزی به من می گفتند یک رئیس قبیله سرخپوستان را تجسم کن. این مرد می آمد توی ذهنم. صورت سرخ آفتاب خورده. سه تیغ. و خطوط چهره کاملن مشخص. دماغ عقابی و چشمانی که زل می زدند به تو. بر روی دوچرخه. در سربالایی. به دور از کلیسا و وال مارت. شاهبازی که به شکار مگسی می آید.  

پاییز در این مناطق شمالی آمریکای شمالی خیلی زیباست. طوفان رنگارنگ. سرخپوست غول پیکر داشت به سمت من در سرازیری قدم بر داشت و من داشتم به سوی او در سربالایی پا می زدم و باد خنک خزانی هم داشت صحنه مصاف ما را با برگ های زرد و قرمز و نارنجی می آراست. از چند قدم و پدال مانده، دیگر کلن زل زده بودیم به یکدیگر. آخرین چیزی که در این دنیا انتظارش را می کشیدم این بود که در این قصبه دور افتاده در ینگه دنیا سرخپوست پیل تنی به من بگوید "هی میتی". اگر روزی می شنیدم در کلیسا دستمال توالت می فروشند یا در وال مارت دعا می خوانند کمتر از این متعجب می شدم. انگار برق گرفته باشدم. البته برق دویست و بیست ولتی ایران. چون برق صد و دهی این ها نمی گیرد. بر خلاف خود صد و ده ایران. الان که فکر می کنم می بینم در مملکت ما همه چی می گیرد. از جمله بلوف. می دانم که قدیم ترها بعضی ها به جای آقا مهدی می گفتند آق میتی. ولی در کل سی و اندی سال زندگی من فقط یک نفر به من می گفت میتی. نه مادر و خواهرها، بلکه پدرم. یکی دو سال بعد از مرگش از مهری خواهر بزرگم پرسیدم یادش است که من از کی شدم میتی و پاسخ شنیدم از وقتی که او یادش است. همه عالم به من می گفتند مهدی. حتی مامان و مهری و بعدها مهرانه. این بود که دهانم خشک شد. البته اگر رئیس قبیله گفته بود هی مهدی باز هم دهانم خشک می شد؛ ولی این دیگر نوبرش بود. نتوانستم بپرسم اسم مرا از کجا می داند. اسمی که پدر مرا با آن می خواند. هل شدم. فقط گفتم "هی" که در این سوی جهان علامت ماندن است نه رماندن. و در حالی که تعادل روحم بر روی جسمم و تعادل جسمم بر روی دوچرخه دست خوش تغییراتی جدی شده بود از سرخپوست قصه دور شدم. 

به کتابخانه که رسیدم تازه فهمیدم چه بر من رفت است. بیست اکتبر دو هزار و سه بود. شصت و سومین سالروز تولد پدرم. شش سال و چند ماهی پس از مرگش. اصلن از این وضعیت راضی نیستم، ولی روز تولدش یادم می رود و روز مرگش از یادم نمی رود. کتاب مدیریت بحران جلویم باز بود. قطعن چیزی بیش از یک کتاب لازم است تا ما را از بحر بحران های شخصی برهاند. زادروز پدر را از یاد برده بودم که سرخپوستی از سرزمین ناآشنا من را به نامی صدا زد که او می خواندم. کتاب و دفتر را رها کردم و پریدم روی دو چرخه و پدالش را گرفتم تا آن سربالایی کذایی که اینک شده بود سرازیری. مثل خود زندگی. خیابان از برگ خزانی به سان پیرهن رنگرزان، ولی نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان. رئیس را دیگر ندیدم. نه آن روز و نه روزهای دیگر. نه دم در کلیسا و نه توی صف وال مارت.

خوبی آمریکای شمالی این است که مرتب قبض می آید در خانه آدم. قبض کاغذی نمی گذارد آدم قبض روح شود. این برق گرفتگی دو سه روزی با من بود. و بعد کار و بار و درس و مشق و قهر و آشتی و خرید از وال مارت، میتی را از یادم برد؛ و سرخپوست را. البته هر وقت رکابم به آن سربالایی/سرازیری می افتاد به این سوال فکر می کردم که پدرم با این رئیس قبیله چه کار داشته است. تا گذشت و نه ماه بعدش دوست دختر کانادایی ام دعوتم کرد به یک جشنواره سه روزه موسیقی در گوئلف اونتاریو. گرین کارتم تا آن موقع به دستم رسیده بود وبنابراین رسیدن به کانادا کار یک اتوبوس بود. کانادایی ها از کارت داران آمریکایی روادید طلب نمی کنند. وقتی اتوبوس در مرز ایستاد، سربلند و سرفراز، گذرنامه ایرانی را به مأمور مرزی کانادایی نشان دادم که عمامه سیک ها بر سرداشت و کارت سبز را هم رویش گذاشتم و بالبخندی به پهنای امپراطوری هخامنشی پای در سرزمین ملکه بریتانیا در شمال قاره آمریکا گذاشتم. 

دانشگاه گوئلف یک دانشکده کشاورزی مشهور دارد. هرجا که دانشکده کشاورزی مشهور داشته باشد علفش هم مرغوب است. این جشنواره موسیقی هم هر سال در یکی از آخر هفته های آگوست در یک جزیره روی دریاچه ای نزدیک گوئلف برگزار می شود. مردم می آیند جمعه و شنبه و یک شنبه چادر می زنند، موسیقی می زنند و البته علف مرغوب. وود استاک از نوع کانادایی اش. روز دوم بود که نشسته بودیم روی یک نیمکت دور شراب نامرغوب و علف مرغوب که یکی از هم نیمکتی ها از من پرسید کجایی هستم. به نوعی تنها مو سیاه جمع بودم. آقایی بود جا افتاده با موهای طلایی و چشمان آبی، ریش بزی و پیرهن مردانه اتو شده و دستمال گردن. برای جو هیپی مسلکانه آن جزیره خیلی شق و رق بود. برهر انگشت دستانش انگشتری عجیب و غریب داشت. جمع اضداد بود. اگر از من می خواستند که حدس بزنم چه کاره است می گفتم در یکی از محلات بدنام تورونتو شغل آبرومندانه ای دارد. مثلن کشیش است یا مدیر وال مارت. همین که فهمید ایرانی هستم از من پرسید آیا عمر خیام را می شناسم. جز معدود دفعاتی بود که به برتری زبان فارسی بر انگلیسی ایمان آوردم. نه به خاطر شاعر ملحد که آوازه اش به این جزیره میان دریاچه رسیده بود بلکه چون در انگلیسی معادلی برای پ نه پ نداریم. به جایش گفتم البته که می شناسم. هم نیمکتی تقاضا کرد که اگر می توانم شعری از حکیم به انگلیسی برایش بخوانم و اضافه کرد که نسخه ترجمه فیتزجرالد را در خانه اش دارد. با کمی شرمندگی اظهار داشتم که ترجمه من قطعن به روانی ترجمه استاد نیست ولی حال که ما نشسته ایم و داریم شراب می نوشیم و دوستانمان هم البته دارند علف دود می کنند باید از آن استاد دگر یاد کنم که فرمود "من در عجبم ز می فروشان کایشان - به زان چه فروشند چه خواهند خرید". دیدم که به خنده افتاد. گفت هر وقت که می رود وال مارت دستمال توالت بخرد چنین چیزی را به مسئول فروش می گوید. بعد جدی شد . گفت می دانی یکی از مشکلات اصلی زندگی من را حل کردی. بعد ادامه داد یعنی تو و عمر خیام. پیش خودم گفتم هو الشافی. خودش را معرفی کرد. باب یک چیزی. به هر حال اسم کوچکش باب بود. بعد برایم توضیح داد که عتیقه جمع می کند. از آمریکای جنوبی تا شرق آسیا. با بومیان آمازون و ببرهای تامیل نشست و برخاست دارد. به مانند یکی از عجایب هفتگانه یک پایش این ور اطلس است یک پایش آن ور اطلس. گفت اگر کارم در آمازون یا تامیل گیر افتاد می توانم بگویم رفیق باب هستم و مشکلم سریع حل می شود. فکر کنم در آن جاها باب الحوائج باشد. نمی دانم چه قدرش راست بود و چه قدرش ناراست. ولی یک مدتی در مورد فتوحاتش در اقصا نقاط جهان داد سخن داد. گفت این اواخر نوعی از کک به تنبانش افتاده که باعث شده تصمیم بگیرد کلکسیون عتیقه جاتش را بفروشد. فقط نمی دانست آتش را در لندن بزند به مالش یا در نیویورک. مثل الاغ بوریدان در گل مانده بود. گفت این تصمیم ناپذیری به شدت زندگی اش را تحت تأثیر قرار داده و حالا می داند که چه کند. با هیجان وصف ناپذیری پرسیدم لندن یا نیویورک و امیدوار بودم که بگوید نیویورک شاید من هم می توانستم در جلسه حراج حاضر شوم. دوباره جدی شد و مکث کرد و گفت ای جوان! من جانم را بارها در راه این عتیقه ها به خطر انداخته ام. این ها را بفروشم که به جای جانم چه بگیرم؟ چه چیز بهتری؟ تو یکی ازمشکلات بزرگ زندگی من را حل کردی. اصلن نمی فروشمشان. بعد باز تأکید کرد که تو و عمر خیام. پیش خودم گفتم کاش مشکلات بزرگ همه با یک بیت شعر حل شود.  نمی دانم چرا یک هو یاد مشکل خودم و سرخپوست نه ماه پیش افتادم. عتیقه باز اسمم را پرسید. از روی شیطنت گفتم میتی. گفت چه جالب من هم میتی هستم. خندیدم. خیلی خندیدم. گوئلف است دیگر. آدم زیاد می خندد. جای عمر خالی که می سرود من بنده آن دمم. گفتم امکان ندارد اسم او هم میتی باشد، با این شکل و شمایلش. انگار که یک روز تمثال حکیم عمر خیام را با موهای بور و چشمان آبی بکشند. می شود چیزی شبیه عیسی مسیح. گفت که میتی کامل نیست. بلکه نصفه میتی است. دیگر مطمئن شدم که قبل از باده گساری، علف گساری هم کرده است . فکر کردم بد نیست من هم  به او بگویم که حالا که تو نصف میتی هستی من هم نصف باب هستم. می شدم دریچه. باز خنده ام گرفت.کلن خنده در فضا بود. در مجموع فضای کانادا خنده دار تر از آمریکاست. بعد توضیح داد. گفت مادرش میتی بوده است یعنی یکی از والدینش بومی کانادایی بوده و دیگری سفید. به این نصف سفید- نصف قرمزها در کانادا می گویند میتی. پدرش کلن سفید بوده. بنابراین خودش نصف میتی است که می شود ربع سرخپوست. گفت البته هنوز سنت سرخپوست ها را رعایت می کند و هر وقت غریبه ای را می بیند به او سلام می کند و به رسم آن سرخپوست ها می گوید: "هی میتی". تو گویی همه هم قبیله ای اند. پیش خودم گفتم تو هم یکی از مشکلات اساسی زندگی من را حل کردی. آن هم بدون بیت، باب رحمت شدی. دوست دخترم و دوستانش آمدند سراغمان. موسیقی شبانه داشت شروع می شد و باید می رفتیم به سمت نوازندگان. نمی شد بنشینم و ازخلسه لحظه لذت ببرم. آمریکای شمالی است دیگر. قبض هایش مانع قبض روح می شوند. 

*از مجموعه منتشر نشده "تمام مرگ های پدرم"

۲ نظر:

  1. عجب لاف زنی بوده این نصفه میتی!

    پاسخحذف
  2. دکترعالی بود.فقط با "قبض"آنطور که بایدوشایدارتباط برقرارنشد

    پاسخحذف